1 سرّ غم عشق را، ز بیگانه مجو از واعظ بی خبر، جز افسانه مجو
2 مستم، ره هوشیاری از من مطلب افسانهٔ عقل را ز دیوانه مجو
1 تا در چمن این سرو برازنده چمان است چیزی که به دل نگذرد اندوه خزان است
2 چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم پیداست که آیینه ز صاحب نظران است
1 شد جان و هوش و صبر و خرد را ز کار دست مشکل دهد دگر به هم این هر چهار دست
2 دست ای سبو مکش ز حریفان درین خمار تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست
1 ای به طبع تو افتخار سخن قلمت آفریدگار سخن
2 از نم جویبار خامهٔ تو تازه رویی کند بهار سخن