- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است کس نزند بر سر سرنیزه دست
2 عدل شود از دم سرنیزه راست فتنه شود از سر سرنیزه پست
3 بسسر سرکش که به سرنیزه رفت بس دل ریمن که ز سرنیزه خست
4 فتنه بود صعوه و سرنیزه باز ظلم بود ماهی و سرنیزه شست
5 همره سرنیزه بباید دو چیز مغز حکیم و دل یزدانپرست
6 با خرد و راستی و تیغ و تیز پشت بداندیش توانی شکست
7 آنکه به سرنیزه نمود اکتفا با کف خود دیدهٔ توفیق بست
8 پند بناپارت بباید شنود رشتهٔ پندار بباید گسست
9 تکیه به سرنیزه توان داد، لیک بر سر سرنیزه نباید نشست