1 خروش فتنهای از روزگار میآید چو بانگ سیل که از کوهسار میآید
2 صفای دل طلبی، چشم از جهان بربند که رخنهایست کز اینجا غبار میآید
3 ز چوب عود بود کشتی فناطلبان که هرچه غرق شود زان، به کار میآید
4 جنون ز سبزهٔ خط تو در سرم گل کرد که از خزان تو بوی بهار میآید
5 گرم به وصل رساند سلیم، نیست عجب که هرچه گویی ازین روزگار میآید