1 رود از رفتنت فرزانه از هوش شود از دیدنت دیوانه عاقل
2 ز دنیا کام ما حاصل نگردد که کام ما ز ناکامی است حاصل
3 چو شوری نیست چه پائی و چه سر چو عشقی نیست چه سنگی و چه دل
1 مرا در دل غم جانانهای هست درون کعبهام بتخانهای هست
2 ز لب مهر خموشی بر ندارم که در زنجیر من دیوانهای هست
1 داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
2 ای که در طور ز بیحوصلگی مدهوشی دیده بگشای که عالم همگی دیدار است