رود یوسف دگر در چه گر آن مشکین رسن از سعیدا غزل 335

رود یوسف دگر در چه گر آن مشکین رسن آید

1 رود یوسف دگر در چه گر آن مشکین رسن آید تکلم می کند [هر] مرده گر او در سخن آید

2 ید بیضای او ز اعجاز خود مه را قلم کرده مرکب می کند خطش اگر مشک ختن آید

3 نسیم باغ شرعش جان و دل را تازه می دارد شود به خستهٔ زهری اگر در این چمن آید

4 مسیحا انتظار حکم او بر آسمان دارد سلیمان می شود در دین او گر اهرمن آید

5 هر آن کاو دید اول روی او صدیق اکبر شد که تا ترکیب صدق غیر با وجه حسن آید

6 عمر تریاق فاروق است زهر مار نفست را ز نامش می گریزد گر به خواب آن راهزان آید

7 ز ماهی تا به مه از مرد و زن فریاد برخیزد در آن روزی که حیدر با حسین و با حسن آید

8 سعیدا هر چه می‌گوید ز جانان است یا از جان که کافر باد آن قلبی که جز این در سخن آید

عکس نوشته
کامنت
comment