1 ذاکر حق که دل روشنت از بیداریست همدم صبح سحر خیز و خنک جان و تنت
2 گر تو در ذکری و فکری شده زانسان مشغول که دگر باد نیاید زمن و حال منت
3 من هم از فکر نیم خالی و از ذکر دمی گو بذکر توام و گاه بفکر دهنت
1 آن رخ نه بینم ار نبردی زلف پر ز تاب شب مقطع نگشته نه بیند کسی آفتاب
2 بر گوشه عذار تو مستیست خفته چشم نزدیک صبح از پی آن می رود به خواب
1 عنبرست آن دام دل با مشک ناب باز سنبل پر گل سوری نقاب
2 باز شعر سبز بر به سایبان با حریر ست آن به گرد آفتاب
1 به کویت دل غلام خانه زادست چو سر بر در نهد مقبل نهادست
2 رقیب آزادگان را معتقد نیست که نادرویش اندک اعتقادست