حق تعالی از ملا احمد نراقی مثنوی طاقدیس 144

ملا احمد نراقی

آثار ملا احمد نراقی

ملا احمد نراقی

حق تعالی گفت با روح الامین

1 حق تعالی گفت با روح الامین هین برو اخلاص ابراهیم بین

2 هین برو او را بفرما امتحان امتحانش کن به پیدا و نهان

3 داده بود او را خداوند احد گوسفند و گاو بی حد و عدد

4 چارصد سگ با قلاده زرنگار گوسفندش را شبان و راهیار

5 چیزهای دیگرش بر این قیاس آنچه افزون بود از حد و شناس

6 بود روزی آن خلیل تاجدار در کنار دشت و طرف کوهسار

7 گله اش پهن اندران پهنا رمه هر طرف صد ساربان و صد رمه

8 در کناری او به صد عجز و نیاز گاه در تسبیح و گاهی در نماز

9 نی سخن از گوسفندی نی گله عالم از تسبیح او پر غلغله

10 آسمان سرگشته ی سودای او قدسیان پرشور از غوغای او

11 لب خموش و جان پر از هیهای داشت هی هئی بر یاد آن یکتای داشت

12 بی سخن عالم پر از فریاد او های و هوی او همه بر یاد او

13 دیدهایش محو راه کوی دوست تا که می آید مگر از سوی دوست

14 گوش بر ره تاکه گوید نام او دل بهرسو تاکه نوشد جام او

15 کامد آن طوطی هندستان قدس بلبل خوش نغمه ی بستان قدس

16 آن همایون پرهمای اوج باز عندلیب گلشن اسرار ناز

17 آن مبارک طایر عرشی نگر آن برید خوش لقای خوش خبر

18 آن گرامی هدهد شهر صبا آن نسیم روضه ی صدق و صفا

19 آن حمام کنگر بام حرم جبرئیل آن پیک کروبی قدم

20 بر تلی چون نوجوانی ایستاد لب به نام پاک یزدان برگشاد

21 نغمه ای سرکرد بر یاد حبیب برد از جان خلیل الله شکیب

22 ناله ای بر یاد او از دل کشید دل از آن در سینه ی عالم تپید

23 پس به آواز خوش و بانگ طرب بهر تسبیح خدا بگشاد لب

24 لب به تسبیح و به تقدیسش گشاد غلغل تسبیح در گردون فتاد

25 گفت سبوح اله العالمین ربنا رب الملایک اجمعین

26 غلغلی افتاد از تسبیح آن در میان حلقه ی سبوحیان

27 شد بلند از لامکان و از مکان نغمه ی سبوح و قدوس آنچنان

28 که مکان و لامکان شد موج زن اهرمن درید بر خود پیرهن

29 نغمه ی او حلقه بر لاهوت زد لطمه پس لاهوت بر ناسوت زد

30 عرشیان در عرش دست افشان شدند بلبلان قدس در طیران شدند

31 چرخ در وجد آمد و رقاص شد دشت و صحرا بزم خاص الخاص شد

32 کوه سرخوش آمد و چالاک شد خاک هم سرگشته چون افلاک شد

33 شعله اندر جان ابراهیم زد آتش اندر قلزم تکریم زد

34 برقی اندر خرمن صبرش فتاد صبر و آرامش، سراسر شد بباد

35 ساغر شوقش دگر لبریز شد آتش عشقش شررانگیز شد

36 هرچه بینی و نبینی در جهان هرچه هست از آشکارا و نهان

37 ذره ذره از ثریا تا ثری حبه حبه از سمک هم تا سما

38 آتشی از عشق یار مهربان در سویدا جمله باشد در نهان

39 گر دل هر ذره بشکافی در آن آتشی از عشق می بینی عیان

40 گر هیولی جفت آمد با صور عشق صورتگر همی دارد بسر

41 راه پیماید بسوی کوه دوست بندر صورت ره عمان اوست

42 در بسیط آمد مرکب ای رفیق مرکبی جوید پی قطع طریق

43 ور به اقلیم نبات آمد جماد ره بسوی کشور هستی گشاد

44 جانب حیوان گر آید یا نبات راه جوید سوی او بحر حیات

45 ور همی حیوان ز حیوانی جهد رو به شهرستان انسانی نهد

46 عشق دیدار میهنش اندر سر است کاندر انسان پرتوی زان مضمر است

47 جمله اینها طالب یک مطلبند بهر این مطلب ز خود در مهربند

48 می گریزد هریک از خود سوی دوست جملگی را مطلب و مهرب هم اوست

49 آنچه می بینی در اقلیم شهود جمله رو دارند در ملک وجود

50 لنگ لنگان از عدم بربسته بار بار امکانشان به دوش افتقار

51 جانب اقلیم هستی ره سپر سوی آن صقع مقدسشان نظر

52 چونکه آید اندرین ره بیشتر هم نشان هستی آنجا بیشتر

53 آن جمادی سوی او پوید همی قرب هستی را از آن جوید همی

54 هم به حیوان چون نشان افزونتر است وان حیات آن هستی آن را زیور است

55 پویه دارد جانب او آن نبات تا بخود یابد نشانی زان حیات

56 هست انسان اندر اقلیم شهود آخرین منزل گه راه وجود

57 اندر این آثار هستی بیحد است هرچه بشمارم از آن یک درصد است

58 رو به او دارند اهل این سفر سوی او هستند جمله پی سپر

59 چون ندید انسان به سلطان وجود از خود اقرب اندرین ملک شهود

60 هم بر آب خویش نقشی تازه زد غیب را پس حلقه بر دروازه زد

61 ابلق همت به زیر ران کشید از شهادت جانب غیبت دوید

62 از شهادت مرد و زنده شد به غیب رخش راند از روم تا یثرب صهیب

63 عشق سلطان ازل گشتش دلیل تا گذشت از مصر جسم و رود نیل

64 بار خود بگشاد در بطحای جان خیمه زد در یثرب روحانیان

65 ای بسا منزل کزین مردن برید از قفس مرغی سوی گلشن پرید

66 عشق او را برد تا اقلیم جان شد نهان از جسم و در جان شد عیان

67 بیضه بشکست و برآمد زان خروس ده خروسی خوشتر از سیصد عروس

68 از فضای لامکان پرواز آن طایران عرش هم آواز آن

69 آشیانش کنگر ایوان غیب جلوه گاهش ساحت میدان غیب

70 بار دیگر هم ز جان پران شود داخل گلزار جان جان شود

71 بار دیگر هم از آنجا پر زند خیمه اش را عشق بالاتر زند

72 عشق سرکش می کشد بازش عنان تا بجایی کان نیاید در بیان

73 اینقدر دانم که عشق ای مرتجا راندش لیکن ندانم تا کجا

74 می برد او را ولیکن زین سپس می نیاید در بیان هیچکس

75 عقل را ادراک آن میسور نیست ور بود هم شرح آن مستور نیست

76 بینهایت راه تا مصر وجود تا به عمان بقا و بحر جود

77 رخش عشق سرکشش در زیر پا می برد او را خداوندا کجا

78 خاک بود و عشق او را خوار کرد در بهاران خار را گلزار کرد

79 باد فروردین در آن گلبن وزید صد هزاران لاله و گل زان دمید

80 غنچه در غنچه دمیدش از نهان غنچه نی بل رشک گلزار جهان

81 پس صبا با غنچه پیغامی بگفت کش ز هر غنچه هزاران گل شکفت

82 گل شد و دست عنایت زد بسر بر سر کروبیان با کروفر

83 غنچه گل شد گف شکفت و شد گلاب عطر آن رشک جهان مشک ناب

84 وان گلاب آمد طراز زلف یار عطرپاش آن دو زلف مشکبار

85 عشق از این بسیار کرده است ای عمو عشق عاشق را هزار احسنت گو

86 ای سفید از نور رحمت روی عشق آفرین بر دست و بر بازوی عشق

87 آفرین بر دست این استاد باد بخت آن بیدار و جانش شاد باد

88 عشق نبود کیمیای جان بود درد عالم را همه درمان بود

89 مرحبا ای عشق شیرین کار من از شرارت گرمی بازار من

90 مرحبا ای مایه ی سودای من عشق شورانگیز روح افزای من

91 ای دو عالم جملگی هست نام تو رند و زاهد هر دو مست جام تو

92 ای فزون از عرش و کرسی پایه ات کم مبادا از سرکس سایه ات

93 مدتی شد کاتشم افسرده است شمع خلوتگاه جانم مرده است

94 خشک شد از خون دل مژگان من گل نرست از گلبن دامان من

95 از تف اهم فلک آسوده است اشک چشمم را قدم فرسوده است

96 وه وه ای عشق خلافت دستگاه ای سپاه درد و غم را پادشاه

97 ای تورا شاهان فرمانده غلام ای تو هم دنیا و هم دین را امام

98 رحمتی فرما دلم را شاد کن از قدومت این خراب آباد کن

99 با سپاه درد افزون از حساب خیمه زن بر کشور جان خراب

100 عقل را از ملک دل آواره کن رشته ی عقل و خرد را پاره کن

101 آتشی در مجمر دل برفروز هرچه از من اندر آن بینی بسوز

102 من چه گویم در دلم جز یار نیست غیر یاد یار شیرین کار نیست

103 مدتی شد من ز خود بگریختم آبروی خودپرستان ریختم

104 خودپرستی هست بر عاشق حرام می نجوید غیر دلبر والسلام

105 سالها شد می زنم من لاف عشق آشیان کردم به کوه قاف عشق

106 از غم و دردم وجود آراستند این چنینم ساختند و خواستند

107 سینه ای از عشق دارم چاک چاک از سمک دانند این را تا سماک

108 یکسره بدرود کردم نام و ننگ تا سپردم دل به این شوخان شنگ

109 تا دو چشم آن سیه چشمان بدید دل برید از هر سیاه و هر سفید

110 آه و صد آه از نگاه گرمشان از دل سخت و زبان نرمشان

111 دام ایمان زلف عنبر بارشان رهزن دین چهره ی گلنارشان

112 قبله ی جان ابروی پیوستشان آهوی چین چشمهای مستشان

113 کرده است مژگان آن ابروکمان در بن هر موی من تیری نهان

114 لیک تیر او ز جان خوشتر بود تیغ او بر فرق من افسر بود

115 جان فدای تیغ او و تیر او گردن من بسته ی زنجیر او

116 تیری افکند و مرا نخجیر کرد زلف بگشود و مرا زنجیر کرد

117 در برم یکشب ز رخ برقع گشود کافرم گردیده بی یادش غنود

118 از درم یک شب درآمد بیخبر نی شبم را صبح ماند و نی سحر

119 آن نگار شوخ و پرتمکین من یک شب آمد بر سر بالین من

120 خنده بر لبها دو چشمش مست خواب پیرهن پاک و ز شور می خراب

121 زلفها آشفته و ساغر بدست بر سر بالین من آمد نشست

122 گفت برخیز و بگیر این جام را درکش و بگذار ننگ و نام را

123 گفتمش یا مهجتی روحی فداک یا حبیبی ذاب قلبی فی هواک

124 یا حبیبی لاتکلفنی الشراب اننی قد انقضی عهد الشباب

125 لاتکلفنی شرابا فی السحر ما افل شعری و ما غاب القمر

126 گفت من تازی ندانم ای فتی ترک یغمایی کجا تازی کجا

127 جام می بستان و لب خاموش کن از برای خاطر من نوش کن

128 این صراحی را بگیر از دست من نوش کن بر یاد چشم مست من

129 گرچه می خوردن بر زاهد خطاست لیک اگر از دست من باشد رواست

130 باده نی این آنچه می دانی بود باده نی صهبای روحانی بود

131 باده ای زالایش اجرام پاک گفته روح قدسیش روحی فداک

132 خلوت شبها و هنگام سحر باده ی جان پرور اندر جام زر

133 در کف زیبانگاری همچو من نیست جای انتظار ای ممتحن

134 ساغر از دستش گرفتم بیدرنگ پس شکستم شیشه ی تقوی به سنگ

135 چون کشیدم مست لایعقل شدم از خود و از این جهان غافل شدم

136 عالمی دیدم برون از این حواس عالمی بیرون ز تحدید و قیاس

137 عالمی دیدم برون زین تنگنای عالمی دهلیز آن صد این سرای

138 عالمی دیدم ورای آب و خاک عالمی دیدم سراسر نور پاک

139 عالمی دیدم ورای جسم و جان لامکان در لامکان در لامکان

140 عالمی دور از نفاد عنصری از هیولی پاک و از صورت بری

141 عالمی سکان آن روحانیان جمله را در قاف قرب آشیان

142 گل در آن عالم همه بی زخم خار باده های صاف بی رنج خمار

143 نوعروسان فارغ از رنگ و نگار صدهزار اندر هزار اندر هزار

144 هرچه اینجا درد آنجا صاف بود آنچه تیره اندر آن شفاف بود

145 آنچه اینجا جسم آنجا جان همه آنچه اینجا لفظ آن معنی همه

146 کز نسیم صبح و آواز خروس از اذان مسجد و ناقوس و کوس

147 نشئه ی آن می برون رفتم ز سر خویش را دیدم در این عالم دگر

148 پای بند جسم و صورت جان من رفته از بالین من جانان من

149 رفت و با خود برد عقل و هوش من وان دل سرگشته ی پرجوش من

150 نی اثر زان دلبر پیمان گسل وان دل ای وای دل ای وای دل

151 یارب آن ترک بلا بالا کجاست سرو ناز کوه استغنا کجاست

152 یا رب آن شوخ طرب انگیز کو خانه سوز تقوی و پرهیز کو

153 ای خدا هجران یارم می کشد می کشد هجران و زارم می کشد

154 ای دریغا آن شراب صاف کو آن عقیق باده ی شفاف کو

155 ای حریفان طاقت و هوشم نماند عقل دیروز و دل دوشم نماند

156 ای رفیق از من نصیحت دور دار ور کنم بد مستئی معذور دار

157 ای رفیقان چون دلم هشیار نیست هرچه گویم جای گیرودار نیست

158 طرح بزمی نو به این طور افکنید ساغری بر یاد او دور افکنید

159 ساقیا بهر خدا آبی بده ساغر آبی به بیتابی بده

160 آب نی بل آتشی ده آبناک آتشی از نور عرفان تابناک

161 آتشی ده کز سراپای وجود هیچ نگذارد نه خاکستر نه دود

162 آتشی در من زن از صهبای دوش تا که دیگ سینه زان آید بجوش

163 آتشی در من زن ای ساقی که من سوختم از اشتیاق سوختن

164 ساقیا جامی که جان نو دهد خانه ی دل را ز نو پرتو دهد

165 هین بیا ساقی که بزم آراستم از سر جان و جهان برخاستم

166 صبر دیگر از من شیدا مجو بعد از این صبر از من رسوا مجو

167 ساقیا برخیز و ساغر نه بکف فاش و بی پرده بده می لاتخف

168 می بده در منبر و محراب ده خرقه ی ناموس من برآب ده

169 جامه ی تقوای ما را چاک کن گرد زهد از چهره ی ما پاک کن

170 کن ز محرابم هم از منبر رها کن مرا زین خودستاییها رها

171 ساغری از آن شراب ناب ده دفتر زهد مرا برآب ده

172 دل ملول از جبه و دستار شد سر از این عمامه ها بیزار شد

173 آتش افکن جبه و دستار را پاره کن این خرقه ی پندار را

174 ای خوشا بوقی کلاهی از نمد پشت پایی بر تمام نیک و بد

175 دامن کوهی و طرف لاله زار ناله های زار زار از هجر یار

176 ساقیا آن جام جان افروز ده شربتی زان آب عالم سوز ده

177 می توان یک خاطری را شاد کرد دلفکاری را ز غم آزاد کرد

178 ساقیا بنگر چسان دل مرده ام آتشی در من فکن کافسرده ام

179 ساقیا برخیز و مجلس ساز کن باز رسم تازه ای آغاز کن

180 زین سپس دل را هوای دیگر است عندلیبم را نوای دیگر است

181 دل گرفت از این حریفان کهن ساقیا ز ایشان تهی کن انجمن

182 محفل ما را قلندر وار کن هر قلندر هر کجا بیدار کن

183 طرحی از نو ساز کن بزمی بخوان یک دو روزی فارغ از قید جهان

184 آستین افشانده بر کون و مکان دست شسته هم ز جسم و هم ز جان

185 پا زده بر تخت شاه و تاج سر قاه قاه خنده و برنس ببر

186 گرد هستیها ز دامن روفته پای همت بر دو عالم کوفته

187 کرده دنیا را و عقبی را وداع کلها بالعشق والمعشوق باغ

188 ساقیا برخیز و ده جام صبوح این صباحم را ز صهبا کن فتوح

189 بزم عشرت را بیارا بی سخن شیشه ی ناموس ما را سنگ زن

190 در رخم بگشا و پس ساغر بده نقل و بادام و می و شکر بده

191 عود بر مجمر فکن گل برفشان هم به مجلس مشک و هم عنبرفشان

192 اندر آن محفل به دور انداز جام ای منت صد همچو من کمتر غلام

193 جام پی در پی به یاد یار ده یاد آن گیسوی عنبر بار ده

194 باده ده اما به یاد آن نگار آن نگار شوخ چشم زرنگار

195 جرعه ای ده زان شراب تابناک تا کند دل از غم ایام پاک

196 بهر حق ما را زمانی یاد کن جانم از جام لبالب شاد کن

197 تا گذارم پا به فرق فرقدان تا بپیچم دفتر هفت آسمان

198 سقف این دیر کهن سازم خراب دور سازم از نظر این نه حجاب

199 هم زمین و هم زمان بر هم زنم هم به خاک این چرخ گردون افکنم

200 ساغری ده زان شراب ارغوان تا شوم فارغ ز جور آسمان

201 دور گردونم ز جان دلگیر کرد روزگارم در جوانی پیر کرد

202 ساقیا جامی از آن صهبای ناب تا ز سر گیرم همه عهد شباب

203 باده از خمخانه اندر جام کن فارغم از قید ننگ و نام کن

204 دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ دل ز بند نام و ننگ آمد بتنگ

205 باده ده نام مرا بر باد ده حق پرستی را به یاران یاد ده

206 باده ده اما نه زان آب حرام لعنة الله علیه بالدوام

207 باده ده اما نه زان ناپاک آب کش همی خوانند ناپاکان شراب

208 بلکه زان آبی که باشد قوت روح روح را هردم از آن باشد فتوح

209 بلکه از آن باده بی شر و شور ساقی آن ربهم وصفش طهور

210 چشمه ی آن سلسبیل کوثر است ساقیش هم مصطفی و حیدر است

211 نشئه ی زان شوق دیدار حبیب خانه سوز صبر و آرام و شکیب

212 ساقیا از این شراب روح بخش یک قدم بر نغمه ی سبوح بخش

213 تا بود گر نغمه های دلفریب جان بیفشانیم بر یاد حبیب

214 ای دو عالم را اشاره سوی تو عقل را سررشته گم در کوی تو

215 ساحت جان عرصه ی میدان تو گوی دلها در خم چوگان تو

216 این دل من در خم چوگان فکن وین تنم در ساحت میدان فکن

217 از پس پرده سحرگاهی برا یک اشارت کن بسوی خود مرا

218 تا گریزم از خود و هستی خود تا برآرم سر به بدمستی خود

219 تا جنون کهنه را گویم صلا تا زنم عقل و خرد را پشت پا

220 فتنه ها دارد سپهر پر ستیز ای صفایی هست هنگام گریز

221 خیز و بگریز از جهان عقل و هوش بر نوای ابلهی انداز گوش

222 باش ابله تا گریزی زین خران رو بصحرا کوره و آهوچران

عکس نوشته
کامنت
comment