نمود حق نه چیزی از عطار نیشابوری جوهرالذات 61

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

نمود حق نه چیزی هست بازی

1 نمود حق نه چیزی هست بازی تو این دم در تمامت سرفرازی

2 تو قدر خود بدان و سر نگهدار ببین نامت چه چیزی گفت جبّار

3 از این گندم حذر میکن دمادم ببین تا حق چه گفتست گفت آدم

4 که تو زان منی من زان تو باش ولی گر با منی با خویشتن باش

5 در این جنات اگر خواهی که باشم حقیقت تخم نیکوئی بپاشم

6 بمردی بگذر از گندم حذر کن پس آنگه سوی من کلّی نظر کن

7 که تا باشیم با هم جاودانه نگیرد هیچکس بر ما بهانه

8 همه حوران در اینجامان ندیمست خدای ما کریمست و رحیمست

9 اگر خواهی که مانی جاودانی پذیری پند من اکنون تو دانی

10 بدو گفت آدم ای جان و دل من بمن بگذار اینجا مشکل من

11 نه حق با من چنین اسرار گفتست ولی با کس نه این اسرار گفتست

12 بمن بگذار من به از تو دانم نکو گفتی بگو جان جهانم

13 سبک آدم ورا بگرفت محکم نمود اندر کشید اینجای آدم

14 در آغوشش گرفت آن نور قدرت دمادم بود اندر عین رحمت

15 برویش سر نهاد آن روی آنجا شدند از عشق کل یکسوی آنجا

16 بجز دیدن که ایشان را لقا بود نمود هر دو از عین بقا بود

17 گمان اینجا مبر ای دوست دریاب تو در مغز حقیقت پوست دریاب

18 عزازیل دژم چون دید احوال بیامد بر درِ جنّت دگر حال

19 کنون بشنو تو اسرار نهانی اگرمردی رهی این سر بدانی

20 چنان ابلیس بر درگاه میبود که بر احوالشان آگاه میبود

21 قضا را مار با طاووس رخشان بدید آنجای ایشان هر دو دربان

22 برفت ابلیس و با ایشان شدش دوست ببین کاسرارم اینجا مغز شد پوست

23 تو دیگر میندانی سرّ اسرار ولی تو کی بدانی جز که گفتار

24 بر تو چون حکایت باشد این را ندانی تو بیان عین الیقین را

25 چو تو این سرّ حق را قصّه دانی همی ترسم که اندر غصّه مانی

26 مدان این قصّه را مانند صورت که مانی خوار سرگردان صورت

27 اگرچه قصّه خواند این حق تعالی نمودی کرد این اسرار ما را

28 ولیکن قصّه در عالم بسی دان پراکنده بسی با هر کسی دان

29 حقیقت قصّه چون بسیار گفتند همه اندر بیان بیکار گفتند

30 مگو بسیار اگر گوئی نکو گوی نه هر چیزی که میآید فرو گوی

31 نمیگنجد در این قصه چه و چون ز بیچونست این اسرار بیچون

32 نه بازیچه است این اسرار بیچون نمیگنجد در این قصّه بدان چون

33 ز بیچونست این اسرار تحقیق کسی کو را بود از دوست توفیق

34 بداند این نمودار از کجایست حقیقت عین گفتار از کجایست

35 ببازی نیست این دنیا نظر کن ز بازی بگذر و خود را خبر کن

36 نه حق گفتست این اسرار با تو درآید این همه گفتار با تو

37 که تا دانی که چونست زندگانی کنی تو روزی اندر دهر فانی

38 ز بهر تو تمامت انبیا را فرستادست چندین پیشوا را

39 مدان این پیشوایان را تو بازی وگرنه در تف عزت گدازی

40 همه تورات با انجیل و فرقان ز بود حکمت اینجاگاه بر خوان

41 همه اینجایگه سرّ کلامست که حق گفتست و یک معنی تمام است

42 ولی آن سر که گفت در عین قرآن همه درج است اندر ذات سبحان

43 چو حق اینجاست اینجا رخ نمودست در اسرار معنی برگشودست

44 نه بستست این در و در اندرون باش تو درمعنی قرآن ذوفنون باش

45 تو هر سرّی که از قرآن بیابی یقین میدان که ایمن از عذابی

46 هر آن کو سرّ قرآن یافت اینجا برون شد از خود و بشتافت آنجا

47 هر آن کو سرّ قرآن باز دید او چو آدم عزّت و هم ناز دید او

48 هر آن کو سرّ قرآن باز داند همیشه از زبان گوهر فشاند

49 هر آن کو سرّ قرآن باز دانست یقین انجام با آغاز دانست

50 حقیقت جوهر قرآن خدایست که او مر جمله کل را پیشوایست

51 حقیقت جوهر قرآن ز نورست که مؤمن دائماً زو با حضورست

52 حقیقت جوهر قرآن بقایست که در خواندن ترا عین لقایست

53 همه جا اوست و او از جای خالی تعالی اللّه زهی نور معالی

54 چو او رانیست جای و در سراپای توانی یافت جاویدش همه جای

55 جهان گر اوّل و گر آخر آمد وگر باطن شد و گر ظاهر آمد

56 چه میپرسی ز باطن یا چه ظاهر چه میگوئی، چه اوّل یا چه آخر

57 چو ذاتش ظاهر و باطن ندارد صفاتش اوّل و آخر ندارد

58 مکان را ظاهر وباطن نماید زمان را اوّل و آخر نماید

59 مکان چون نیست اینجا و زمان هم نه وصفش میتوان کردن نه آن هم

60 عدد گردد حقیقت ان اَحَد خاست ولی اینجا نیاید جز خدا راست

61 یقین دان آنچه رفت و بیشکی دان هزار و یک چو صد کم از یکی دان

62 چو ابری چشمه دارد صد هزاران عِدد از چشمه خیزد نی ز باران

63 وجود بی نهایت سایه انداخت نزول سایه چندین مایه انداخت

64 وجود سایه چون دریافت آن خاست که خود را بی نهایت آورد راست

65 چو اصلش بی نهایت بود او نیز وجود بی نهایت خواست یک چیز

66 ولی بر بی نهایت هیچ نرسید از این نقصان بدو جز هیچ نرسید

67 بسنجید و نبودش هیچ چاره شد القصّه ز نقصان پاره پاره

68 چو هر پاره از او سوئی برون شد چنین گشت و چنان و چند و چون شد

69 اگر هستی تو اهل پردهٔ راز بگویم اوّل و آخر به تو باز

70 وجودی در زوال و حدّ و غایت فرو شد در وجود بی نهایت

71 حقیقت جوهر قرآن در او بین ورا گر مرد رازی رهنمون بین

72 حقیقت جوهر قرآن طلب کن وجود جزء و کل شیی سبب کن

73 حقیقت جوهر قرآن تو دریاب اگر مردی مرو هرگز از این باب

74 حقیقت جوهر قرآن چو جانانست که اینجاگه ترا پیدا و پنهانست

75 ز نور او بری ره تا بر دوست کند مغزت دراینجا جملگی پوست

76 ز نور او همه آفاق نورست ولی بدبخت از این اسرار دورست

77 ز نور او زمین و آسمانست ز دید او مکین وهم مکانست

78 ز نور او تمامت هست روشن بدان گرد انست این گردنده گلشن

79 ز نور او اگر بینی عنایت براندازی زمین و آسمانت

80 ز نور اوست اینجا جمله زنده اگر مرد رهی میباش بنده

81 بجان شو بندهٔ فرمان خالق مخسب ای دوست اندر وقت فالق

82 ز خواب بیخودی بیدار حق شو مر این اسرار ز اللّه بشنو

83 نفخت فیه اندر صبح یابی اگر صبحی بنزد او شتابی

84 نماید صنعت اینجا کم تمامی بیابی در دو عالم نیکنامی

85 بوقت صبحدم ذرّات عالم زنند هر لحظه اینجاگه از آندم

86 کند زنده همه ذرّات دنیا کسی باید که باشد عین مولا

87 شود آدم در آن دم عین جنّات ببیند در زمان او جوهر ذات

88 هوای دوست آرد در دل و جان ببیند هم به از صد راز پنهان

89 بجز جانان نگنجد در ضمیرش که جانان باشد اینجا دستگیرش

90 بقول و فعل شیطان سر نتابد که تا آن دم بهشت کل بیابد

91 مخور بل کم خور ای بیچاره مانده درون خانه و آواره مانده

92 مگو تا چند اندر خورد باشی از آن حق را نه اندر خورد باشی

93 چنین از بهر یکتا نان گندم کنی خود را تو اندر جان جان گم

94 کند زنده همه ذرات دنیا کسی باید که باشد عین تقوی

95 چنین از بهرنفست سرنگونی فرومانده چنین زارو زبونی

96 هوا و نفس تو از بهر شهوت ترا انداختند از بهر قربت

97 ز بهر نان شود ننگ دو عالم کز این اسرار یابی سرّ آدم

98 بگو تا چند تو دیوانه باشی از آن حضرت همی بیگانه باشی

99 بگو تا چند خود را بشکنی تو که چون ابلیس در ما ومنی تو

100 چو شیطان بر در جنّت مقیم است حذر کن ز آنکه شیطان رجیم است

101 تو اندر خلوتی و عین جنّات نمود حور بنگر جمله ذرّات

102 ترا معشوقه خوش در بر نخفته ترا اسرار از خاطر برفته

103 دیت پیدا بکرده حق تعالی مکن چندین بخود اینجا جفا را

104 چه گفتست و چگویم تا بدانی که داند سرّ این راز نهانی

105 برون شرع هرگز تو نیابی اگر از نور در شرعش شتابی

106 بنور شرع و نور حق قرآن بیابی این معّما سخت آسان

107 ولیکن این بیان واصلانست کسی کین سرّ بداند واصل آنست

108 کسی کین سر بدید و این صفا یافت بنورِ شرعِ پاکِ مصطفی یافت

109 نیامرزاد یزدانش بعقبی که گوید فلسفه زین شیوه معنی

110 چو او برخاست ز آنجا با عدم شد چه افزود اندر آن کوه و چه کم شد

111 از آنجاکین همه آمد بصدبار بدآنجا باز گردد آخر کار

112 همه آنجا به رنگ پوست آید ولی اینجا برنگ دوست آید

113 کلام اللّه اینجا صدهزارست ولی آنجا بیک رنگ آشکارست

114 همه آنجا برنگ خویش باشد ولی اینجا هزاران بیش باشد

115 همه اینجایگه یکسان نماید که هر اینجایگه شد آن نماید

116 اگرچه جمله یک، گر صد هزارست بجز یک چیز آنجا آشکارست

117 اگر گوئی عدد بس چیست آخر شد و آمد برای کیست آخر

118 جواب تو بس است این نکته پیوست که کوران فیل میسودند با دست

119 یکی خرطوم سود و دیگری پای همه یک چیز را سودند یکجای

120 چو وصفش کرد هر یک مختلف بود ولیکن فیل در کل متّصف بود

121 اگر یک چیز گوناگون نماید عجب نبود چو بوقلمون نماید

122 عدد گر مینماید تو مبین آن که توحیدست در عین الیقین آن

123 تو هم یک جزوی و هم صد هزاری دلیل از خویش روشنتر نداری

124 عدد گر غیر خود گوئی روایست ولی چون عیب خود بینی خطایست

125 هزاران قطره چون در چشمم آید اگردریا نبینم چشمه آید

126 ز باران قطره گر آید نماید چو در دریا رود دریانماید

127 اگر تو آتش و گر برف بینی همه قرآنست گر صد حرف بینی

128 اگرچه بر فلک صد گونه شمعند برنگ آفتاب آن جمله جمعند

129 مراتب کان در ارواحست جاوید چو صد شمعست پیش قرص خورشید

130 اگر روحی بود معیوب مانده بباشد همچنان محجوب مانده

131 ز جای دیگر است اینگونه اسرار ندارد فلسفی با این سخن کار

132 کسی کین دید هم از مصطفی دید در اینجا جملگی عین لقا دید

133 ولی گر ره کنی در پردهٔ راز همه ذرّات را بینی تو آغاز

134 همه مانند تو درگفتگویند همه همچون تو اندر جستجویند

135 همه اسرار در اینجا طلبکار همه کارش شده در عین پرگار

136 همه جویا و در جانان رسیده جمال روی جانان خود بدیده

137 همه ذرات درجانان رسیدند تمامت روی جانان باز دیدند

138 ولی نایافتند آن راز اوّل که بودند اندر اینجاگه معطّل

139 جمال روی جانان را کسی دید که او از خود طمع اینجای برید

140 چو من با او نماندش زین صور او نظر کردش ابی زیر و زبر او

141 درون جان رسید و بعد از آن یار نمودش روی بی دیدار هر چار

142 طبایع محو شد از دیدن او را گذشت از پردهٔ دل تو بتو را

143 یکایک محو کرد و برفکند او رهائی یافتست از عین بند او

144 یکایک برفکند و گشت واصل وِرا در بی نشانی گشت حاصل

145 عیان یار را کُل بی نشان دید نه آن کو جسم و جان را در میان دید

146 چو ظلمت رفت نور آید پدیدار درون جان حضور آید پدیدار

147 چو ظلمت رفت و آمد صبحگاهی بیابی آن زمان سرّ الهی

148 وجودت ظلمت آباد جهانست ولکین آفتاب عین جانست

149 از این ظلمت گذر کن تو بیکبار حجاب ظلمتت از پیش بردار

150 ز ظلمت دور شو تا نور گردی تو چون آدم ز حق مشهور گردی

151 از این ظلمت سرای حُسن فانی گذر کن تا شوی سوی معانی

152 بمعنی نور بینی در دو عالم ز معنی برگشائی سرّ آدم

153 ز معنی از صور تو دور افتی عیان در عالم پرنور افتی

154 ز معنی کاملان ره باز دیدند حقیقت سوی آن حضرت رسیدند

155 ز معنی فاش شد اسرار ز ایشان ز معنی بازدانی جان جانان

156 ز معنی روشنی جان ببینی درون خورشید جان رخشان ببینی

157 ز معنی بازیابی ابتدایت ز معنی گر شوی از انتهایت

158 ز معنی فاش گردانی همه راز حجاب از ذات اندازی عیان باز

159 ز معنی دان اگر دانی صفاتت عیان گرداند اینجا نور ذاتت

160 به معنی حق تعالی با تو پیوست ز معنی بود اجسان تو بربست

161 ز معنی این همه آمد پدیدار کسی کو هست معنی را طلبکار

162 به معنی کو شد و معنی بیابد اگر از جان سوی معنی شتابد

163 به معنی هر دو عالم باز بیند عیان او سرّ آدم باز بیند

164 به معنی زنده شو درعالم کل که اینجاگه توئی مر آدم کل

165 به معنی از همه افلاک بگذر ز جان اعیان عین ذات بنگر

166 به معنی بگذر از خورشید و انجم که در دریای ذات آئی عیان گم

167 به معنی بگذر از بود وجودت بحق بنگر حقیقت بود بودت

168 هزاران نقش بر یک ظل هستند ولی چون زان نبد در هم شکستند

169 در آنوحدت دوعالم راشکی نیست که موجود حقیقت جز یکی نیست

170 چه گویم چون نمیدانم دگر هیچ همه اوست و همه اوست و دگر هیچ

171 نمیآمد اَحَد در دیدهٔ تو عَدَد اندر اَحَد در دیدهٔ تو

172 چو تو بر قدر دید خویش بینی یکی را صد هزاران بیش بینی

173 اگر اَحوَل عَدَد را در اَحَد دید غلط دیدست اوچون در احد دید

174 ترا خوانم اگر خوانی دگر نه ترا دانم اگر دانی دگر نه

175 هم از خود سیرم و از هر دو عالم ترا میبایدم واللّه اعلم

176 به معنی بگذر از کون و مکان تو ببین اعیان جانان رایگان تو

177 به معنی گر خدا را باز بینی وجود انجام با آغاز بینی

178 به معنی جمله مردان ره سپردند ز بود خود بیکباره بمردند

179 به معنی جملگی دیدار دیدند نظر کردند خود را یار دیدند

180 به معنی تن عیان با جان شد اینجا عیانشان جملگی جانان شد اینجا

181 به معنی در صفات اینجایگه ذات بدیدند بی یکی در دید ذرّات

182 به معنی گر کلاه عشق خواهی بدان ای جان که اینجاگه تو شاهی

183 به معنی گر شوی از جمله آزاد ز تو باشد حقیقت جمله آباد

184 به معنی باز بین ذات حقیقی نظر کن عین آیات حقیقی

185 به معنی ذات شو در سینهٔ خویش از این معنای روحانی بیندیش

186 که حق در سینهٔ دل بازیابی از این معنی نظر دل بازیابی

187 خدا در بود جان داری بیندیش حجاب آخر دمی بردار از پیش

188 نمیبینی تو آدم در درونت خدادر عقل کل شد رهنمونت

189 ز فرمان خدا دوری گزیدی از آن عین حقیقت میندیدی

190 زهی عاقل که خود عاقل شماری برو کز عقل کل بوئی نداری

191 چرا دم میزنی مانند مردان نداری هیچ بوئی تو از ایشان

192 نشان صادقان هم بی نشانیست که بی نقشی عیان جاودانی است

193 ترا بوئی از ایشان نیست پیدا چرا تو میکنی بسیار غوغا

194 براه عزت مردان نرفتی چوحیوان دائماً خوردی و خفتی

195 براه راستان رو دائما هان وجودت از بلا و رنج برهان

196 براه راستان آئی بمنزل چرادرماندهٔ در عین این گِل

197 براه راستان سوی بهشت آی گره یکبارگی از خویش بگشای

198 براه راستان صافی شوی زود اگر بزدائی اینجا زنگ دل زود

199 دلت آئینه است و جمله در وی نمودارست این آئینه را هی

200 مکن آلوده از زنگ گنه آن که ناکامی کنی اینجا تبه هان

201 همیشه دار این آئینه صافی تو آدم باش هر آئینه صافی

202 تو صافی باش همچون آینههان در آئینه ببین هر آئینه جان

203 تو صافی باش مر مانند آدم که صافی جان شوی اینجا دمادم

204 تو صافی باش تا در بند دردی خوری اینجا از آن بوئی نبردی

205 تو صافی باش بر مانندهٔ آب مکن ای دوست همچون آب اشتاب

206 تو صافی باش همچون شعلهٔ نار بسوزان سر بسر این نقش زنار

207 تو صافی باش همچون صورت خاک که بنماید در اینجا صورت پاک

208 تو صافی باش بر مانندهٔ باد کندشان آفرینش جمله آباد

209 تو صافی باش بر مانند ذرّات ز فیض وصل اعیان باش در ذات

210 تو صافی باش بر مانند خورشید که نور توست اندر جمله جاوید

211 تو صافی باش همچون عین مهتاب بر خورشید جان آور دمی تاب

212 تو صافی باش بر مانند افلاک نمودش نار و باد و آب با خاک

213 تو صافی باش همچون جان مزّین که تا یابی همه اسرار روشن

214 تو صافی باش و جان را گل برافشان دمی از جملگی بین نور جانان

215 درون جنّتی ز ابلیس پرهیز زمانی از طبایع زود برخیز

216 جواهر باش صافی در حقیقت بسوزان سر بسر عین طبیعت

217 چو آدم باش صافی در نهادت که از صافی بود اینجا گشادت

218 دل و جان صاف گردان تا بدانی که معنای خداوند جهانی

219 کرا میگوئی ای عطّار اسرار که جوهر میفشانی تو ز گفتار

220 زهی صافی دلِ آئینه جان تو که پیدا کردهٔ رازِ نهان تو

221 زهی صافی دلِ آئینه رخسار که کردی فاش معنی را بیکبار

222 حجاب از پیش کلّی برگرفتی ترا زیبد که کلّی راه رفتی

223 تو در منزل دری در صورت گل گشادستی در اینجا راز مشکل

224 تو اندر منزلی بیشک رسیده یقین تو بیگمان دل باز دیده

225 تو اندر منزلی فارغ نشسته در از گیتی بروی خلق بسته

226 تو اندر منزل جانان رسیدی حقیقت روی جانان باز دیدی

227 تو اندر منزل و عین بقائی بکل پیوسته در عین لقائی

228 تو اندر منزلی ای جان نظر کن همه ذرّات دیگر را خبر کن

229 تو اندر منزلی جان داده و دل که میبینی حقیقت خویش واصل

230 توئی اندر میان واصلان طاق گرفتی از معانی جمله آفاق

231 در آخر اوّل خود باز دیدی نظر بگشادی و کل راز دیدی

232 در آخر روشنت کز کجائی حجابت رفت در عین لقائی

233 در آخر بیگمان گشتی بیکبار گرفته جان و دل جانان بیکبار

234 در آخر بیگمانستی چو منصور شده در جملهٔ آفاق مشهور

235 در آخر بیگمان جانان شدی تو در آخر دیدن جان بُدی تو

236 در آخر چون حجابت شد تو اوئی ولی از وی کنون در گفتگوئی

237 ترا این گفت کلّی راز گویست شب و روزت از او این گفتگویست

238 تمامت سالکان از جان بدیدند که تامعنی ذات تو بدیدند

239 تمامت سالکان عالم اینجا ترا ازجان و دل دیدند یکتا

240 زهی معنی که اینجا گه تو داری در این عالم دل آگه توداری

241 زهی معنی که داری در حقیقت همه دیدی تو در عین شریعت

242 زهی شوق تو اندر عالم جان که بنمودست اینجا جان جانان

243 عجائب جوهری بس پر بهائی که در عین العیان انبیائی

244 عجائب جوهری هستی عجائب که اسرارت نمودست این غرایب

245 مترس اکنون که نزدیکست داند که در کشتن وجودت وارهاند

246 سرت خواهد بریدن همچو گوئی که تا تو بیش از این سرّش نگوئی

247 سرت خواهد برید و هم تو دانی که اکنون پیش بینی در معانی

248 ترا بعد از وفات این سرّ اسرار شود با صاحب دردی پدیدار

249 مر این اسرار افتد در کفِ او که او باشد ابا خلق اینت نیکو

250 کسی باشد که او را درد جانان میان جان بود پیوسته جانان

251 بسی بیند ملامت او در آفاق کمینه باشد او در نزد عشاق

252 میان آفرینش فرد باشد از آنکو عاشق پردرد باشد

253 ز رسوائی که یابد بیش از بیش شود واصل از این آن مرد درویش

254 ایا بیچاره چون این سر ندانی شود فاشت همه سرّ معانی

255 میان جان نظر کن و ندر آن باز ببین و خویشتن یکباره درباز

256 چنانت فاش گردانم بعالم که بینی تو مرا سرّ دمادم

257 تو نیز این کن بعالم همچو خود فاش که اینجا آفریده نقش نقاش

258 اگر پنهان کنی اینجا کتیبم ببینی در همه عالم نهیبم

259 کنی مر فاش این و راز یابی بآخر عزّت اندر ناز یابی

260 شود این سرّ بصد سال دگر فاش بدست سالکان افتد نه اوباش

261 ببین از پیش و دل با خویش میدار نمود خویش را در پیش میدار

262 زهی صاحب یقین گر رازیابی که سرّ جمله مردان بازیابی

263 ز خود بگذشتی و با حق شدستی خداوند جهان مطلق شدستی

264 شدستی واصل از دیدار مردان بکردی فاش مر اسرار مردان

265 شدستی واصل و حق بینی اینجا حقیقت راز مطلق بینی اینجا

266 شدستی واصل و در حق فنائی در این اعیان تو دیدار خدائی

267 شوی کشته تو بعد سال و نیمی مپندار این ز بازی و ز بیمی

268 دی فارغ شو از اسرار گفتن ترا یک دم در اینجا مینخفتن

269 شب و روزت بباید گفت اینجا دُر اسرار باید سفت اینجا

270 زمانی نیز خوش منشین بدنیا که خواهی رفت بیشک سوی عقبی

271 یکی خواهی شدن با جمله اشیا از این پس چون شوی در جمله یکتا

272 چو در اینجا تو سرّ کار دیدی ز دنیا و ز صورت در رمیدی

273 بر تو جمله عالم خاکدانیست به همت مر ترا این خاکدانیست

274 چو سرّ واصلانی ذات کلّی چرا اکنون تو اندر بند ذلّی

275 بهمّت بگذر ازکون و مکان تو رها کن با کسان این خاکدان تو

276 ز دنیا هیچ شادی میندیدی در این صورت تو آزادی ندیدی

277 بدنیا شادی و تو گاه بیگاه از آن باشد که داری حضرت شاه

278 توداری حضرتی مر اینچنین تو دمی مگذار از عین الیقین تو

279 چو داری حضرتی بی وصف و ادراک چرا دل مینهی بر این کف خاک

280 تو اینجا سرّ اوّل باز دیدی میان جمله این اعزاز دیدی

281 عجایب جوهری دریافتی تو درون خاک آن دُر یافتی تو

282 بسی گفتند اسرار صفاتش ولیکن این چنین در نور ذاتش

283 نگفتند این چنین شرح و بیانها کجا یابد چنین اسرار جانها

284 کسی کاین در زند در برگشایند مر او را راه اینجاگه نمایند

285 رهِ بود از ازل راهِ درازست نشیب افتادهٔ وقت فرازست

286 فرازی جوی اینجاگاه شیبست که اینجا گاه جای پر نهیبست

287 بهیبت باش از این ره تا توانی که بتوان شد سوی حق با معانی

288 دمی خالی مباش از خود بحالی که تا هر ساعتی گیری کمالی

289 دمی خالی مباش از جوهر قدس نظر میکن دمادم جانب انس

290 زمانی خودشناس و در مکان باش بهمّت برتر از کون و مکان باش

291 کناری گیر از این دنیای دون تو چوداری آدم اینجا رهنمون تو

292 بهشتت حاصلست اینجا چو آدم تماشا میکنی سرّ دمادم

293 بهشت نقد داری شاد دل باش میان جملگی آزاد دل باش

294 بهشت نقد داری حکم ظاهر توئی بر کلّ معنی جمله قادر

295 بهشت نقد داری در برابر زمانی چند تو زینجای مگذر

296 مباش اینجا زمانی فارغ از خود براه شرع میکن نیک با بد

297 قناعت کن گذر کن از خور و خواب گذشته عمر اکنون ذات دریاب

298 زمانی فارغ ازگفتار منشین نمود جزو و کل بر خویشتن بین

299 ز خود جوئی چه مرآن کرده هر کس چوداری سر صبح بی تنفّس

300 خوشا آن صبح کین جان دردمیدست نمود عشق اینجا شد پدیدست

301 خوشا آن صبح کآدم کرد پیدا ز ذات خود در این دنیا هویدا

302 خوشا آن صبح کاندر خاک باشیم نمود عشق و جان پاک باشیم

303 خوشا آن صبح کاینجا کس نباشد جهان طبع و پیش و پس نباشد

304 خوشا آن صبح کاندر عین اشیا محیط آئیم پنهانی و پیدا

305 خوشا آن صبح چندانی که یابی بجز دیدار او چیزی نیابی

306 خوشا آن صبح کاندر جان جان تو شوی در ذات یک کلّی نهان تو

307 خوشا آن صبح کاینجا بود باشی مکان و لامکان معبود باشی

308 خوشا آن صبح کاندر جان جانت نماند هیچ از نفحات جانت

309 در آن دم دم نباشد جمله دم دان وجود جمله اشیا را عدم دان

310 در آن دم دم نماند نیز آدم یکی بینی همه سرّ دمادم

311 در آن دم دمدمه کلّی تو باشی بوقتی کاندر این صورت نباشی

312 در آن دم هر دو عالم هیچ بینی نه نقش صورتِ پرپیچ بینی

313 در آن دم چو نظر داری وجودت نباشد مر یکی بین بود بودت

314 در آن دم هشت جنت در نگنجد همه کون و مکان موئی نسنجد

315 در آن دم محو گردد جمله آفاق نمود ذات باشد درعیان طاق

316 در آن دم گر بدانی خود تو اوئی که در جمله زبانها گفت و گوئی

317 همه حکم تو باشد بیخود آنجا یکی باشد نمود ذات در لا

318 نگنجد آن زمان موئی در افلاک یکی باشد نمود ذات با خاک

319 نمود عقل اینجا باز بینی از او این زینت و اعزاز بینی

320 چو عقل کل نمودار صفاتست به پیوسته عیان با نور ذاتست

321 ز عقل سفل چه گفت و چه گویست نمود صورتست و گفتگویست

322 ز عقل سفل پیدا گشت غوغا ولی از عشق گردد زود شیدا

323 ز عقل سفل اگر یابی نمودار در اینجا فاش گردد جمله اسرار

324 ز عقل سفل بینی جمله افعال که او انداخت اینجا قیل با قال

325 ز عقل سفل آدم گشت صورت کزو بد دید جمله بی ضرورت

326 ز عقل سفل افعال جهانست که نورش در زمین و در زمانست

327 ز عقل سفل دیدن باشد ای جان ولیکن در نگنجد جان جانان

328 ز عقل سفل بینی کلّ احوال ولیکن در نگنجد عقل عقال

329 ز عقل سفل چیزی مینیاید کجاکارت از آنجاگه گشاید

330 ز عقل کل شود اسرار پیدا نمود جسم و جان گردد هویدا

331 ز عقل کل ببینی هر چه پیداست که نور عشق اندر وی مصفّاست

332 ز عقل کل اگر ره بردهٔ تو چرا اندر درون پردهٔ تو

333 ز عقل کل اگر یابی نشانی ترا خواهند اینجاگه بیانی

334 محمد(ص) عقل کل دیدست تحقیق ز خود دریافتست این سرّ توفیق

335 محمّد عقل کل دان وگر هیچ در این اسرار نیست ای دوست مر هیچ

336 از او بُد عقل کل یکذرّهٔ دان که دیدست او حقیقت جان جانان

337 از او دریاب سرّ جمله اشیا از اوگردان تو جان و دل مصفّا

338 از او دید آدم صافی تحیّات نمود عشق اندر عزّت ذات

339 ز صلواتش تمامت کام دل یافت چنان عزت میان آب و گل یافت

340 تمامت انبیاش از جان مریدند که به زو مر کسی دیگرندیدند

341 تمامت انبیا مقصودشان اوست تمامت واصلان معبودشان اوست

342 ندانی این بیان تا جان نبازی کسی کو مصطفا داند ببازی

343 کسی کو به بود صد باره در دین که او بُد در حقیقت راز کل بین

344 حقیقت او چه داند آشکاره که اینجا بود از بهر نظاره

345 حقیقت او عیان جان حق دید که خود بر انبیا اینجا سبق دید

346 خدا بنمود او در من رَآنی بجمله واصلان راز معانی

347 گشود او مرکز و واصل نگردد نمود جان او حاصل نگردد

348 کسی کو وصل خواهد اصل اویست نمود ذات کل را اصل اویست

349 چو حق در جمله اشیا رخ نمودست نمود ذات او گفت و شنودست

350 چو حق باشد همه غیری نباشد به پیش واصلان دیری نباشد

351 همه محوست در حق گر بداند وگر بیند دلش حیران بماند

352 همه محوست در حق جمله عالم ولی اینجایگه سرّ دمادم

353 ز بود فعل میآید پدیدار بدان این سرّ اگر هستی تو هشیار

354 صفات و فعل پیوستند با هم نگنجد ذرّهٔ از بیش وز کم

355 قضا رفتست از اوّل تا بآخر ز باطن او نموده سر بظاهر

356 قضا رفتست از ذرّات اوّل از آن کردند از اینجاگه معطّل

357 قضا رفتست اینجا هر کسی را فتاده سیر آن اینجا بسی را

358 قضا رفتست وجمله سالکان راست نموده راز هم پنهان و پیداست

359 قضا رفتست و بنوشتست از پیش تو پیش اندیش اینجا بد میندیش

360 قضا رفتست تن در ده بمردی ببین آخر که در مهلت چه کردی

361 قضا را آدم از جنّت برانداخت قدر هم سرّ ربّانی نه بشناخت

362 قضا آدم چنان اعزاز بخشید نمود عشق اول باز بخشید

363 قضا در آخرش خوار و زبون کرد ز جنّاتش بخواری او برون کرد

364 قضا ابلیس را از طوق لعنت بگردن بر فکندش بهر نفرت

365 قضا ابلیس را در جنت انداخت ورا مانند موم از نار بگداخت

366 قضا ابلیس را سجده بفرمود که خود او لایق این طوق کل بود

367 بیان او در اینجا گه شود راست ز من بشنو که این معنی بود راست

368 نمود قصّهٔ ابلیس بشنو عیان او بر تلبیس بشنو

369 چنان بُد قصّهٔ اوّل که دیدی در آن اسرار کز اوّل شنیدی

370 چنانم ذوق معنی دورم انداخت که کلّم در میان نورم انداخت

371 بهر معنی که میآید دمادم همان رازست اگر دانی دمادم

372 تمامت قصّهٔ او هست زاری اگر مانند او تو پایداری

373 کنون با قصّهٔ آدم شوم باز در این دم مربدان همدم شوم باز

374 عیان قصّه آدم بگویم نمود غصّه او هم بگویم

375 که تا چه بر سر آمد آدم او را که بُد در حرف کل حق همدم او را

376 ز ابلیس آن همه کارش تبه شد عزازیل از بدی رویش سیه شد

377 سیه کاری نه نیکو باشد اینجا که جان بَدرَوِش بهراسد اینجا

378 سیه کاری مکن مانند ابلیس که نزد حق نگنجد هیچ تلبیس

379 سیه کاری مکن با رو سپیدی بود فردا ترا زو ناامیدی

380 نباشد صبح ابلیست قیامت نباشی روز محشر در ملامت

381 کسی کو دائماً فرمان شه برد چو مردان راه مردان زود بسپرد

382 همه عمرش به جز نیکی نبُد کار نمودی یافت او و دید دلدار

383 ز وسواس عزازیل ارشوی دور نباشی ظلمت و دائم بوی نور

384 ز وسواس عزازیل ای بردار مکن تأخیر وز افعال بگذر

385 ز فعل او خطر باشد دل و جان خداگفتست این معنی بقرآن

386 عزازیل است دائم در حسد او احد طغرا زده اندر حدِ او

387 عزازیل است ذرّه راه برده که او دارد درون هفت پرده

388 عزازیل است سرّ کار دیده ز بهر دوست این لعنت گزیده

389 عزازیل است رویاروی دلدار ستاده مست و زار از غصّه افکار

390 عزازیل است اندر خون روانه همی جوید دمادم او بهانه

391 عزازیل است مر آرایش تن کز او پیدا شدست آلایش تن

392 عزازیل است تن را درگرفته ره ناپاکی اندر برگرفته

393 عزازیل است اندر تن فتاده درون پرده اندر تن فتاده

394 عزازیل است دیده اوّل کار نمودش نقطه است و دیده پرگار

395 عزازیل است اینجا لعنت دوست امیدی بسته اندر رحمت دوست

396 حسددارد ز آدم شد رسیده که او بد اوّل آخر باز دیده

397 حسد دارد بسی در جان و دل او از آن گشته است اینجاگه خجل او

398 حسد دور افکند مرد از ره حق کجا باشد دل او آگه از حق

399 حسد دور افکند جان و دلت را بسوزاند عیان آب و گلت را

400 حسد دور افکند مرد از خداوند ز من بشنو تو ای اسرار وین پند

401 حسد هرگز مبر بر هیچکس تو که مانی همچو شیطان باز پس تو

402 حسد هرگز مبر بر هیچ دنیا وگرنه در بلا مانی بعقبی

403 حسد گر بر نهادت رخ نماید نمود عقل و دینت در رباید

404 حسد دور افکند از جوهر پاک حسد گرداندت در جهل ناپاک

405 حسد بر دست شیطان بر ملایک از آن در راه حق افتاد هالک

406 شب و روز از فراق درد میسوخت بهر لحظه دو میدانش بر افروخت

407 شب و روز از حسد اینجا چنان بود که همچون موم در آتش نهان بود

408 شب و روز از حسد چاره همی کرد بسی در ذرّه نظّاره همی کرد

409 که تا یابد بآدم دستبرد او که آدم پیش چشمش بود خُرد او

410 اگرچه خُرد بود آدم بصورت بزرگی داشت اندر عین نورت

411 اگرچه خرد بد حق بد بزرگیش نمیگنجید در جنّت چو خوردیش

412 چنان ابلیس از غیرت همی سوخت برفت و مار دربان را بیاموخت

413 ببرد از راه آنجا مار و طاوس برافکندش پریشان نام وناموس

414 چنانشان برد از راه آن ستمکار که ایشان گم شد آنجا بیکبار

415 چنانشان مکر کرد از راه بفکند گشاد از کار خود اینجایگه بند

416 برفت و در دهان مار پنهان شد آن ملعون پر از مکر و دستان

417 اگرچه حسن طاوس همایون مر او را رهنمونی کرد اکنون

418 چو چاره نیست کاینجا کار رفتست قضا در نکتهٔ پرگار رفتست

419 چنان ابلیس ایشان را زبون کرد که همچون خود مر ایشان را برون کرد

420 قضا پوشیده کرده چشم ایشان در این معنی کجا آید به آسان

421 ندانی یافت این اسرا رچون من که اینجاگه کنم اسرار روشن

422 چو مار و نفس ابلیست زبونست ز بهر خویشتن او رهنمونست

423 چنانت حُسن طاوس معانی ببردست از تو و تو میندانی

424 که خواهی رفت اندر سوی جنّت که تا آدم بیندازی ز قربت

425 چو توامروز هم محکوم اوئی به پیش حق تو فردا می چگوئی

426 ببرد از راه باز مانده عاجز نخواهد یافت آن اعزاز هرگز

427 ببرد از مکر پرّ حُسن طاوس بیفکندت بیکره نام وناموش

428 اسیر او شدی در هشت جنّت که تا ویران کند هم جان و تنّت

429 اسیر او شدی شد در بهشتت که تا ویران کند بوم سرشتت

430 تو هستی بیخبر مانند آدم عجائب ماندهٔ اینجا دمادم

431 چنان مستغرق حوّا شدستی که درجنات جانت بت پرستی

432 چو حوّایت گرفتی کافری تو ز گندم خوردن اینجا غم خوری تو

433 جوابت چون گرفتی دور گردی میان جزو و کل معذور گردی

434 طبیعت این زمان کز حق جدا کرد همه کارت عجب بی اقتضا کرد

435 چو شد کارت تبه آدم نباشی در این جنّات حق همدم نباشی

436 دمادم کن نظر در سرّ گندم که در هر گندمی غرقست قلزم

437 اگر اسرار گندم باز دانی تو اندر جسم خود حیران بمانی

438 اگر اسرار گندم دیدهٔ باز حجاب صورتست ازدیدهٔ باز

439 اگر اسرار گندم هم نبودی وجود کس در این عالم نبودی

440 ز سرّ گندم آگه نیستی هین نظر بگشا و عین صورتت بین

441 ز سر تا پای خود اینجا نظر کن دل خود از نمود جان خبر کن

442 توئی آن نقطهٔ افتاده زین راز که اینجا میندیدی اوّلت باز

443 ز سرّ گندم آگاهی نداری که بودی فرّ درگاهی نداری

444 یقین دان گندم اینجا عین دیدار نمود عشق از وی شد پدیدار

445 یقین دان گندم اینجا صورت خود که پیدا شد از او هر نیک و هر بد

446 یقین دان گندم اینجا سرّ فانی اگر ترکیب اوّل بازدانی

447 ز صورت در نگر عین حقیقت که در اعیان تو کردستی طریقت

448 بصورت درنگر تا راز یابی تو گم کردی و هم تو باز یابی

449 بصورت در نگر ترکیب صورت که معنی داری و انواع نورت

450 بهشتت ای ندیده هیچ درخود فروماندی عزازیل تو در سد

451 بهشتت دردگشت و جان نمودار حجاب گندمت از پیش بردار

452 تو داری صورت و معنی ابلیس کند هر لحظه در ذات تو تلبیس

453 اسیر اوشدی در هشت جنت که تا ویران کند هم جان و تنت

454 بیندیش و فرو بشناس آگاه شو اینجا تا نیندازدت از راه

عکس نوشته
کامنت
comment