1 چرخ گردان نهاده دارد گوش تا ملک مر ورا چه فرماید
2 زحل از هیبتش نمیداند که فلک را چگونه پیماید
3 صورت خشمش ار زهیبت خویش ذرّه ای را بدهر بنماید
4 خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد نار و برق بشخاید
1 من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک نه بر آنم که تو از راز رهی بی خبری
2 تا ز گفتار جدا باشد پیوسته نگار تا ز دیدار بری باشد همواره پری
1 تو آن ابری که ناساید شب و روز ز باریدن چنانچون از کمان تیر
2 نباری بر کف دلخواه جز زر چنانچون بر سر بدخواه جز بیر
1 زان تلخ میی گزین که گرداند نیروش روان تلخ را شیرین
2 از طلعت او هوا چنان گردد کز خون تذرو سینه ی شاهین