1 آبروی تیغ را خونگرمی بسمل برد کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد
2 چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد
3 خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟
4 مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد
5 خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد
6 از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد
7 لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد