نقل آمد از کبار از اسیری لاهیجی اسرار الشهود 15

اسیری لاهیجی

آثار اسیری لاهیجی

اسیری لاهیجی

نقل آمد از کبار اولیا

1 نقل آمد از کبار اولیا از سری آن سرور اهل صفا

2 رهنمای سالکان را ه دین آن ولی خاص رب العالمین

3 داشت در بغداد روزی مجلسی جمع گشته خاص و عام آنجا بسی

4 بود او مشغول وعظ و پند خلق بهر حق نه از برای نان و دلق

5 از ندیمان خلیفه یک جوان با رخ چون ماه و قد دلستان

6 خادمان و نایبان از پیش و پس با تجمل او سواره بر فرس

7 بود احمد نام آن زیبا جوان می گذشت از پیش آن مجلس چنان

8 باش گفتا تا درین مجلس رویم پند این مرد خدا را بشنویم

9 ما به جایی که نمی باید شدن خود بسی رفتیم بهر شغل تن

10 دل از آنجا این زمان بگرفته است می رویم آنجا که جان آشفته است

11 پس فرود آمد در آن مجلس نشست مستمع گشت و در گفتار بست

12 شیخ مشغول نصیحت بود و پند جان خلقان می رهانی د از گزند

13 در میان آ ن سخنها شیخ گفت کاندرین عالم هویدا و نهفت

14 در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست گر چه در معنی جهان زو در کمی است

15 همچو انسان با خدا از نوع خلق کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق

16 هست انسان قابل هر نیک و بد زان شود گاهی فرشته گاه دد

17 چون نکو گردد چنان گردد نکو که ملک را رشک آید هم از او

18 حاش للّه چونکه بد شد آدمی از همه دیو و دد آمد در کمی

19 بل اضل در شأن او نازل بود از همه انعام او پستر شود

20 ننگ آید جمله را از صحبتش می شمارد دیو و دد بی غیرتش

21 زانکه انسان بهر عرفان آمدست ترک آن کرده پی شهوت شدست

22 چون که او مقصود خلقت را گذاشت رایت عصیان به عالم برفراشت

23 او ز فطرت از هوی سر زیر شد کار آن بیچاره بی تدبیر شد

24 سلطنت بگذاشت اکنون کد کند نیک پندار د و لیکن بد کند

25 زین عجبتر نیست در عالم یقین بنگر آخر گر تو داری درد دین

26 کز خدا با این ضعیفی آدمی چون نمی ترسد شود عاصی همی

27 این سخن بر جان احمد همچو تیر از کمان شیخ آمد دلپذیر

28 گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد همچو مستان واله و مدهوش شد

29 بعد از آن برخاست زار و ناتوان سوی خانۀ خویش شد گریه کنان

30 آن شب و آن روز را از سوز و درد هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد

31 روز دیگر خود پیاده آمد او با دل اندوهگین و زرد رو

32 با دل پر درد در مجلس نشست بود مخمور و دگر شد باز مست

33 چونکه مجلس گشت آخر بیقرار شد به سوی خانه، دل پردرد یار

34 سرد او را شد دل از کار جهان بود کارش در جهان ناله و فغان

35 آمد آن بیخود دگر روز سیم پا و سر در راه عشقش کرده گم

36 با رخ چون زعفران و دیده تر بود تنها و پیاده بیخبر

37 اندر آن مجلس میان خلق باز آمد و بنشست با سوز و نیاز

38 داشت گوش و هوش با گفتار شیخ تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ

39 چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش تا کند با شیخ عرض حال خویش

40 گفت ای استاد استادان دین پیشوای جمله ارباب یقین

41 روز اول چونکه گفتی این سخن گشت اندر گردنم همچون رسن

42 آن سخن کلی مرا بگرفته است با دل م صد راز پنهان گفته است

43 کار دنیا بر دل من سرد شد جان عشر ت جوی من پر درد شد

44 من همی خواهم که گیرم خلوتی وز همه خلقان بجویم عزلتی

45 دیده را بر بندم از کار جهان ترک گویم مال و ملک و خان و مان

46 شرح راه فقر و سیر سالکان بازگو اطوار و درد رهروان

47 شیخ گفت او را چه ره جویی بجو یا شریعت یا طریقت بازگو

48 یا طریق خاص گویم یا که عام هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام

49 گفت راز هر دو کن با من بیان تا مگر گردم ز هر دو رازدان

50 گفت راه عام اول گویمت در شریعت ز آب رحمت شویمت

51 رو نماز پنج وقت ای مرد کار بی تعلل با جماعت می گزار

52 گر بود مالت زکوة مال ده روزۀ سی روزه ای از خود بنه

53 استطاعت گر بود بگزار حج ور نباشد نیست بر تو خود حرج

54 ور تو راه خاص جویی ای پسر ترک دنیای دنی گو سربسر

55 دست از کار جهان کلی بشوی اندک و بسیار از دنیا مجوی

56 ترک فرزند و زن و احباب گو ترک مال و جملۀ اسباب گو

57 ترک خودبینی کن و بینام باش بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش

58 گر دهندت مال و دنیای بسی رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی

59 دایماً می باش با یاد خدا ساز از درد و غمش جان را فدا

60 با تو گفتم من بیان هر دو راه خود تو دانی این بود راه اله

61 چون شنید احمد ز مرشد این بیان آمد او بیرون از آنجا در زمان

62 بیخودانه روی در صحرا نهاد فارغ از غم با خیال دوست شاد

63 روز دیگر ناگه ان یک پیره زن مو کنان و رو خراشان نعره زن

64 پیش شیخ آمد بگفتا ای امام رهبر خلق جهان از خاص و عام

65 بود فرزندی مرا تازه جوان با قد و بالای چون سرو روان

66 بود عالی همت و بس با حیا خوب روی و خوب خلق و باصفا

67 آمد او روزی خرامان شاد بخت یک زمان در مجلس وعظت نشست

68 هم از آن مجلس گدازان بازگشت خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت

69 چند روزی شد که اکنون غایب است شوق او بر جان و بر دل غالب است

70 من نمی دانم چه شد احوال او گشته ام جویای او من کوبکو

71 زنده و مرده نمی یابم نشان چیست تدبیر من ای شیخ جهان

72 سوخت جانم در فراق او تمام چارۀ کارم بکن ای نیکنام

73 کرد زن بسیار زاری و فغان گشت آب از چشمۀ چشمش روان

74 رحم آمد شیخ را بر گریه اش گفت ای مادر مشو ناخوش منش

75 هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست حال فرزند تو من گویم که چیست

76 دامنش درد طلب بگرفته است جانش از سودای عشق آشفته است

77 او ز کار و بار دنیا سیر شد از وجود خود بکل دلگیر شد

78 ترک دنیا و اهل دنیا گفته است سالک راه حقیقت گشته است

79 چونکه آید پیش ما بار دگر کس فرستم تا ترا گوید خبر

80 پیره زن شد سوی خانه بیقرار از غ م فرزند گریان زار زار

81 تو چه دانی حال زار عاشقان درد بیدرمان و سوز بیدلان

82 قدر اهل درد داند اهل درد هر کرا دردی نباشد نی ست مرد

83 هر که گردد مبتلا اندر فراق او شناسد سوز ودرد اشتیاق

84 گر چنین حالی شود پیدا ترا با تو گوید شرح درد بیدوا

85 درد و سوز عشق را درمان مجوی پیش عاشق از سرو سامان مگوی

86 یکزمان بگذار شرح درد عشق بازگو سوز دل آن مرد عشق

87 آن جوان از درد و سوز شوق حق روز و شب در گریه و آه و قلق

88 در فراق آن جوان پاکباز پیره زن پیوسته در سوز و گ د از

89 تو که بیدردی چه دانی درد را عاشقان را درد بهتر از دوا

90 عاشق حق گشته آن یک بی سخن عاشق عاشق شده آن پیر ه زن

91 هر یکی گشته ز دیگر جام مست هر یکی را باده نوعی دیگر است

92 چون برآمد مدتی آمد نهان پیش شیخ خویشتن آن نوجوان

93 رنگ گلنارش شده چون زعفران از ریاضت بس ضعیف و ناتوان

94 گشته گردآلود روی مهوشش درهم و ژولیده موی دلکشش

95 در بر افکنده پلاس کهنه ای کرده غم دیوار عمرش رخنه ای

96 گشته بالای چو سرو او دوتا چهرۀ او دوستان را غم فزا

97 آب حسرت از دو چشم او روان از غمش شست ه دل از جان و جهان

98 گفت خادم را سری کای مرد کار اول احمد را به پیش من بیار

99 پس برو آن پیره زن را گو خبر تا بیاید بنگرد روی پسر

100 خادم آوردش روان در پیش پیر ساختش از خوان احسان بهره گیر

101 بعد از آن آن زال را کرده خبر آمدند اهل و عیالش سر به سر

102 احمد آنجا می شنید گفت و گوی زان نفس می داد دل را شستشوی

103 کآمدش صو ت کسان خود به گ وش کز فراق او همی کردند جوش

104 خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت

105 گفت زن او را مرا در زندگی بیوه کردی نیستت شرمندگی

106 س ا ختی فرزند دلبندم یتیم کی پسندد اینچنین کاری کریم

107 چون پسر خواهد ترا من چون کنم دیده و دل تا به کی پر خون کنم

108 من ندارم طاقت این دردسر گر نمی آیی پسر با خود ببر

109 احمدش گفتا مشو اندوهگین می برم فرزند تو فارغ نشین

110 جامۀ نیکو برون کرد از پسر پس پلاس کهنه افکندش ببر

111 کهنه زنبیلی به دست او نهاد با پسر گفتا روان شو همچو باد

112 مادر فرزند چون آن حال دید سخت بیطاقت شد وعقلش پرید

113 گفت با احمد که فرزندم گذار من ندارم طاقت این کار و بار

114 در زمان فرزند خود را در ربود بس عجایب حالت او را رخ نمود

115 زن چو احمد را به راه عشق حق دید از خلق جهان برده سبق

116 عشق او چون دید هر دم بر مزید کردکلی آن زمان قطع امید

117 درد احمد در دل زن کار کرد شددلش زین گفت و گو یکباره سرد

118 گفت زن گیرم وکیلت بی سخن تا ا گر خواهی گشاید پای من

119 خود جواب زن بگفت و بازگشت روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت

120 مدتی رفت و نیامد زو خبر کس ندانست او کجا دارد مقر

121 بعد ماه چند در پیش سری یک شبی آمد فقیری بر دری

122 گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا گفت رو با شیخ گو ای پیشوا

123 جان به لب آمد مرا دریاب زود گر چه نبود وقت مردن چاره سود

124 زنده بودم در جهان از بوی تو جان سپارم عاقبت بر روی تو

125 در زمان برخاست شیخ نامدار رفت تا بیند که او را چیست کار

126 اوفتاده دید احمد را به خاک در درون گور خانه دردناک

127 نی به زیرش فرش و نی بالین به سر آمده جان بر لب و تشنه جگر

128 شیخ آمد بر سرش بنشست زود از غم احمد دلش پر درد بود

129 بود جانش بر لب و جنبان زبان مستمع شد تا چه می گوید نهان

130 می شنید آهسته می گفت آن زمان بهر روزی اینچنین کردم چنان

131 پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد پاک کرد و بر کنار خود نهاد

132 چشم را بگشاد احمد شیخ دید گفت ای استاد وقت آن رسید

133 کز غم دنیا بکل یابم فراغ درکشم از بادۀ شادی ایاغ

134 می برم جان زین جهان پر جفا همرهم همت کن ای کان وفا

135 احمد آمد پیش شیخ اوستاد دست و پای شیخ را او بوسه داد

136 گفت شیخا آن چنان که جان ما وارهانیدی از این ظلمت سرا

137 جان و دل از رنج در راحت فتاد در دو عالم حق ترا راحت دهاد

138 شیخ و احمد هر دو مشغول سخن ناگهان آ مد دوان آن پیره زن

139 بود احمد را عیال و یک پسر بود سالش پنج و شش یا بیشتر

140 هر دو را آورد با خود آن زمان هر سه با هم گریه و زاری کنان

141 چشم مادر چونکه بر احمد فتاد پس عجب حالی در آندم دست داد

142 دید فرزندی چنان خوب و لطیف موی ژولیده رخش زرد و نحیف

143 آنچنان تازه جوانی همچو جان همچو مویی گشته زار و ناتوان

144 نعره زد خود را به پایش درفکند گفت آخر جان مادر تا به چند

145 می بسوزی جان این بیچاره را رحم ناری بر خود و بر ما چرا

146 مادر از سویی چنان گریه کنان زن ز یک سوی دگر نعره زنان

147 کودک از سویی به فریاد وفغان رفته آه هر یکی تا آسمان

148 کودکش افتاد در پای پدر شد سری گریان ز حال آن پسر

149 اهل مجلس جمله گریان زار و زار شد در آن ساعت قیامت آشکار

150 آتشی افتاد در جان همه در خروش آمد ملک زین دمدمه

151 کوشش بسیار کرده تا دمی آورند او را سوی خانه همی

152 خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول بلکه از گفتار ایشان شد ملول

153 هر که دارد این طلب در راه حق می برد از طالبان بی شک سبق

154 این چنین در راه حق باید شدن ترک کردن خانه و فرزند و زن

155 هر چه از حق دور می سازد ترا بت شمار آنرا تو در راه خدا

156 هر چه گردد مانع راه خدا گر نگویی ترک آن باشد خطا

157 گفت احمد شیخ دین را ای امام مقتدا و رهنمای خاص و عام

158 از چه فرمودید ایشان را خبر کار ما خواهد زیان شد سر بسر

159 شیخ فرمودند مادر پیش ازین آمد و می کرد زاریها چنین

160 رحمم آمد پس پذیرفتم ازو تا ترا با او نمایم روبرو

161 این خبر کردن کجا بی حکمت است هر چه کامل کرد عین رحمت است

162 می کند تعلیم سالک پیر راه یعنی ار تو می روی را اله

163 همت عالی چنین باید ترا تا شوی لایق به توحید خدا

164 این بگفت و شد نفس زو منقطع شد حجاب تن ز روحش مرتفع

165 پس سری نالان و گریان و حزین رفت سوی شهر با جان غمین

166 تا بسازد ساز تجهیز و کفن آن شهید عشق جانان را به فن

167 دید خلقی را که می آید برون از درون شهر دل پر درد و خون

168 شیخ پرسید از یکی کآخر کجا می روند این خلق برگو ماجرا

169 گفت او مر شیخ را کای پرهنر نیست گویی خود شما را این خبر

170 دوش آمد ز آسمان شیخا ندا هر که خواهد بر ولی خاص ما

171 تا گزارد او نماز ی گو برو سوی گورستان شود ویرانه جو

172 جلمه خلق شهر با سوز و گداز می روند آنجا که بگزارند نماز

173 اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد در طلب جان را به حق تسلیم کرد

174 چون درین ره کرد ترک آرزو داستان شد در طریقت جست او

175 این چه عشق است و چه ذوق است و طلب این چه سوز است و نیاز بوالعجب

176 طالبان را این سخن پیر رهست این کسی داند که جانش آگهست

177 تو گمان داری که مرد طالبی بر طلبکاران عالم غالبی

178 کو ترا ترک هوی ها و هوس کو خلاف نفس در ره یکنفس

179 ترک عجب و کبر و خودیینیت کو نیستی و عجز و مسکینیت کو

180 ترک خورد روز و خواب شب کجاست آه سرد و نالۀ یا رب کجاست

181 نالۀ جانسوز و دردآلود کو روی زرد و اشک خون پالود کو

182 زاری و درد و فغان و آه کو ترک ملک و حرص مال و جاه کو

183 هر که غالب گشت بر نفس و هوی اوست بی شک طالب راه خدا

184 هر که درد عشق سوزد دامنش جان و دل بگرفته از ما و منش

185 هر کرا درد ریاضت تافته است هر که بی شرک است ایمان یافته است

186 گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز هر چه داری در ره جانان بباز

187 هستی خود ساز وقف نیستی نیست چون گشتی بدانی کیستی

188 رو فدای عشق او کن جان و دل عاشقانه خودپرستی را بهل

عکس نوشته
کامنت
comment