دوش زندانبان بگشاد از ملک‌الشعرا بهار قطعه 413

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت

1 دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت

2 ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت

3 خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت

4 یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش پیش هر گلبن بودیم به گفت و به‌ شنفت

5 که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت

6 گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت

7 بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست گل به گلبن‌خوش و بلبل به کل و مرد به جفت

8 دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت

عکس نوشته
کامنت
comment