- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت
2 ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت
3 خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت
4 یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش پیش هر گلبن بودیم به گفت و به شنفت
5 که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت
6 گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت
7 بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست گل به گلبنخوش و بلبل به کل و مرد به جفت
8 دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت