افتخار زمان و فخر از انوری ابیوردی قصیده 154

1 افتخار زمان و فخر زمین بوالمفاخر امیر فخرالدین

2 آنکه در دست او سخا مضمر وانکه در کلک او هنر تضمین

3 آسمانیست آفتابش رای آفتابیست آسمانش زین

4 آن بلنداختری که پیش درش خاک‌بوسند اختران به جبین

5 گفته عقلش به کردها احسنت کرده حرفش به گفته‌ها تحسین

6 آن دبیرست کز قلم بفزود دفتر تیر چرخ را تزیین

7 وان جوادست کز سخا بشکست به ترازوی حرص‌بر شاهین

8 در زوایای دولت از حزمش حصنها ساخت روزگار حصین

9 در موالید عالم از جودش مایها کرد آفتاب عجین

10 گر عنان فلک فرو گیرد در رباط کواکب افتد چین

11 ور زمام زمانه باز کشد شبش از روز بگسلد در حین

12 هرکجا سایه افکند از حلم رخت بردارد از طبیعت کین

13 هرکجا باره برکشد از امن قفل بیزار گردد از زرفین

14 عدل او دست اگر دراز کند دست یابد تذور بر شاهین

15 سهمش ار مهر بر حواس نهد نقش با مهر گل فرستد طین

16 ای ترا حکم بر زمین و زمان وی ترا امر بر شهور و سنین

17 ز یسار تو دهر برده یسار به یمین تو جود خورده یمین

18 نوک کلک تو رازدار قضا نور ظن تو رهنمای یقین

19 طوق و داغ ترا نماز برند فلک از گردن و جهان ز سرین

20 گر ز رای تو قوتی یابد آفتاب دگر شود پروین

21 ور ز قدر تو تربیت بیند خاک سر برکشد به علیین

22 آسمان را زبان کلک تو داد در مقادیر کارها تلقین

23 آفتاب از بهشت بزم تو برد ساز صورتگران فروردین

24 ذات تو عین عقل گشت چنان که خردشان نمی‌کند تعیین

25 نتواند که گوید آنک آن نتواند که گوید اینک این

26 چون تو گردند حاسدانت اگر شیر رایت شود چو شیر عرین

27 به حسدکی شود ضعیف قوی به ورم کی شود نزار سمین

28 یارب آن نقشبند مصری چیست که بود با انامل تو قرین

29 هست بیدار و بی‌قرار و ازوست فتنه را خواب و ملک را تسکین

30 هست عریان و در صریرش عقل گنجها دارد از علوم دفین

31 نه شهابست و بفکند هر روز سیرش از چرخ ملک دیو لعین

32 نیست غواص و برکشد هردم نوکش از بحر غیب در ثمین

33 ای ترا طرف چرخ طرف ستام وی ترا مهر چرخ مهر نگین

34 داشت اندیشه کارد از پی مدح در مدیح تو شعرهای متین

35 واندر ابیات او معانی بکر چون‌خط و زلف تو خوش و شیرین

36 چون چنان دید روزگار خسیس که مرو را عزیمتیست چنین

37 از حسد در دلش کشید کمان وز جفا بر تنش گشاد کمین

38 تا تن از حادثات گشت ضعیف تا دل از نایبات ماند حزین

39 وانچنان سیر چون رخ شطرنج به دلش زد به جنبش فرزین

40 آخر این روزگار جافی را که به جاه تو دارد این تمکین

41 خود نپرسی یکی ز روی عتاب که چه می‌خواهد از من مسکین

42 تا چو زین بسترم خلاص دهد آستان تو باشدم بالین

43 تا زمین را طبیعتست آرام تا زمان را گذشتنست آیین

44 از زمانت به خیر باد دعا وز زمینت به مهر باد آمین

45 عالمت بنده باد و دهر غلام ایزدت یار باد و چرخ معین