- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سراینده دهقان موبد نژاد ز گفت دگر موبدان کرد یاد
2 که بر شاه جم چون بر آشفت بخت به ناکام ضحاک را داد تخت
3 جهان زیر فرمان ضحاک شد ز هر نامه ای نام جم پاک شد
4 چو بگرفت گیتی به شاهنشهی فرستاد نزد شهان آگهی
5 به روم و به هندوستان و به چین به ایران و هر هفت کشور زمین
6 که با رأی ما هر که دل کرد راست بجویند جمشید را تا کجاست
7 گرش جای بر کُه بود با پلنگ و گر زیر آب اندرون با نهنگ
8 به خشکی چو یوزش ببندید دست برآرید از آبش چو ماهی بشست
9 به درگاه ما هرکش آرد به بند نباشد پس از ما چو او ارجمند
10 گریزان همی شد جم اندر جهان پری وار گشته ز مردم نهان
11 جدا مانده از تخت و راهی شده نیاز آمده پادشاهی شده
12 چه بی توشه تنها میان گروه چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه
13 به شهری که رفتی نبودی بسی بدان تا نشانش نداند کسی
14 بدینگونه بُد تا درفشنده مهر بگردید ده راه گرد سپهر
15 پس از رنج بسیار و راه دراز بیامد ابر زابلستان فراز
16 یکی شهر دید از خوشی چون بهشت در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
17 نهادش نکو تازه و پر نوا زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا
18 پر از چیز و انبوه و مردان مرد سپاهی و شهری یلان نبرد
19 که کمتر کس ار جنگ را خاستی در آوردگه لشکری خواستی
20 بدو خسروی نامور شهریار شهی کش نبد کس به صد شهریار
21 مر آن شاه را نام گورنگ بود کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود
22 یکی دخترش بود کز دلبری پری را به رخ کردی از دل بری
23 شبستان چو بستان ز دیدار اوی ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی
24 به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار در ایوان نگار و ، به میدان سوار
25 مهش مشک سای و شکر می فروش دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش
26 روان را به شمشاد پوینده رنج خرد را به مرجان گوینده گنج
27 شده سال آن سرو آراسته سه بیش از شب ماه ناکاسته
28 یلی گشته مردانه و شیرزن سواری سپردار و شمشیرزن
29 شنیدم ز دانش پژوهان درست که تیر و کمان او نهاد از نخست
30 هم از نامه پیش دانان سخن شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن
31 نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش منوچهر شه ساخت هنگام خویش
32 زبد رَسته بُد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان
33 زهر جای خواهشگران خاستند ز زابل مر او را همی خواستند
34 نه هرگز به کس دادی او را پدر نه روزی ز فرمانش کردی گذر
35 چنان بود پیمانش با ماهروی که جفت آن گزیند که بپسندد اوی
36 مر او را زنی کابلی دایه بود که افسون و نیرنگ را مایه بود
37 ببستی ز دو اژدها را به دَم از آب آتش آوردی ، از خاره نم
38 نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش ز گفتار او کم نبودی نه بیش
39 بدین لاله رخ گفته بود از نهفت که شاهی گرانمایه باشدت جفت
40 بزرگی که مانند او بر زمی به خوبی و دانش نبد آدمی
41 پسر باشدت زو یکی خوب چهر که بوسه دهد خاک پایش سپهر
42 کنیزک شده شادمان زان نوید همی بد نهان راز ، دل پرامید
43 ز خواهنده کس پیش نگذاشتی هرآن کآمدی خوار برگاشتی
44 نکردی پسند ایچ کس را به هوش همیداشتی راز این روز گوش
45 چو جمشید در زابلستان رسید به شهر اندرون روی رفتن ندید
46 خزان بد شده ز ابر وز باد تفت سر کوهسار و زمین زرّ بفت
47 کشیده سر شاخ میوه به خاک رسیده به چرخشت میوه ز تاک
48 گل از بادهٔ ارغوانی به رشک چکان از هوا مهرگانی سرشک
49 بر سیب لعل و رخ برگ زرد تن شاخ کوژ و دم باد سرد
50 رزان دید بسیار بر گرد دشت بر آن جویبار و رزان بر گذشت
51 دو صف سرو بن دید و آبی و ناز زده نغز دکانی از هر کنار
52 میان آبگیری به پهنای راغ شنا بردر آب شکن گیر ماغ
53 خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه بر لختی در آن سایه گاه
54 یکی باغ خرم بد از پیش جوی در او دختر شاه فرهنگ جوی
55 می و میوه و رود سازان ز پیش همی خورد می با کنیزان خویش
56 پرستنده ای سوی در بنگرید ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید
57 جوانی همه پیکرش نیکوی فروزان ازو فرّه خسروی
58 به رخ بر سرشته شده گرد خوی چو بر لاله آمیخته مشک و می
59 پریچهره را دید جم ناگهان بدوگفت ماها چه بینی نهان
60 یکی گمره بخت برگشته ام زگم کردن راه سرگشته ام
61 از آن خون با خوشه آمیخته که هست رگ تاک رز ریخته
62 سه جام از خداوند این رز بخواه به من ده رهان جانم از رنج راه
63 کنیزک بخندید و آمد دوان به بانو بگفت ای مه بانوان
64 جوانی دژم ره زده بر دَرست که گویی به چهراز تو نیکوترست
65 ز گیتی بدین در پناهد همی سه جام می لعل خواهد همی
66 ندانم چه دارد می لعل کام که نز خوردنی برد و نز میوه نام
67 برافروخت رخ زآن سخن ماه را چنین پاسخ آورد دلخواه را
68 که برنا اگر چیزجز می نخواست بدان پس مهمانیی خواست راست
69 می و نقل و خوان خواست و آوای رود رخ خوب و شادی و بانگ سرود
70 بیامد به در با کنیزک به هم بدید از در باغ دیدار جم
71 جوانی به آیین ایرانیان گشاده کش و تنگ بسته میان
72 شده زرد گلنارش از درد و داغ به گرد اندرش گرد م پر زاغ
73 چنان با دلش مهر در جنگ شد که برجانش جای خرد تنگ شد
74 بماندش دو گلنار خندان نژند بجوشید پولادش اندر پرند
75 دو گویا عقیق گهرپوش را که بنده بدش چشمهٔ نوش را
76 به می درسرشت وبه در در شکفت به پروین بخست و به شکر بسفت
77 گشاد و جهان کرد ازو پرشکر مه مهرروی و بت سیمبر
78 به جم گفت کای خسته از رنج راه درین سایه گا ه از چه کردی پناه
79 کرایی بدین جای جویان شده چنین در تک پای پویان شده
80 مگر زین پرستنده کام آمدت که چون دیدی اش یاد جام آمدت
81 کنون گر به باده دلت کرد رای از ایدر بدین باغ خرم درآی
82 بدو گفت جم کای بت مهرچهر ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر
83 ز شاهانی ار پیشه ور گوهری پدر ورز گر داری ار لشکری
84 که بازاریان مایه دانند و سود کدیور بود مرد کشت و درود
85 به چیز فراوان بوند این دو شاد ندانند آمرغ مرد و نژاد
86 سپاهی به مردی نماید هنر بود پادشازادگان را گهر
87 تو زین چار گوهر کدامی بگوی دلم را رهِ شادمانی بجوی
88 بت زابلی گفت ازین هر چهار نی ام من جز از تخمهٔ شهریار
89 پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد به جز من دگر دلستان
90 وز او مرمرا هست فرمان روا که جفت آن گزینم کم آید هوا
91 بر جوی منشین و جایی چنین بدین باغ ما اندرآی و ببین
92 که گر رای می داری و می گسار هَمت می بود ، هم بُت مشک سار
93 جم از پیش دانسته بُد کار اوی خوش آمدش دیدار و گفتار اوی
94 به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست گر از راز آگه شود بیم نیست
95 کر در جهان خوی زشت ار نکوست به هر کس گمان آن برد کاندر اوست
96 به مردم خردمند نامی بود که مردم به مردم گرامی بود
97 خرامید از آن سایهٔ سرو و بید سوی باغ شد دل به بیم و امید
98 چمن در چمن دید سرو سهی گرانبار شاخ ترنج و بهی
99 رخ نار با سیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
100 یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست
101 تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود و یا در دل شب شباهنگ بود
102 همی رفت پیش جم آن سعتری چمان بر چمن همچو کبک دری
103 چو سروی که با ماه همسر بود بر آن مه بر از مشک افسر بود
104 سرگیس در پای چنبر کشان خم زلف بر باد عنبرفشان
105 رسیدند زی آبگیری فراز زده کله زرّ بفت از فراز
106 کیانی نشستنگهی دلپذیر گزیدند بر گوشهٔ آبگیر
107 کنیزان گلرخ فراز آمدند همه پیش جم در نماز آمدند
108 پرستنده دختر به آیین خویش ز خوالیگران خوان و می خواست پیش
109 جم اندیشه از دل فراموش کرد سه جام می از پیشِ نان نوش کرد
110 ز دادار پس یاد کردن گرفت به آهستگی رأی خوردن گرفت
111 نه بنشسته از پای و نه نیز مست همی خورد کش لب نیالود و دست
112 از اورنگ و آن بازو و برز و چهر فرومانده بُد دختر از روی مهر
113 همی دید کش فرّ و برزکییست ولیکن ندانستش از بن که کیست
114 به دل گفت شاهیست این پر خرد کزینسان نشست از شهان در خورد
115 ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند برآمیخت شنگرف و گوهر به قند
116 به جم گفت می دوست داری مگر که جز می تو چیزی نخواهی دگر
117 هم از پیش نان با می آراستی هم از در برون جام می خواستی
118 جمش گفت دشمن ندارمش نیز شکیبد دلم گر نیابمش نیز
119 به اندازه به هرکه او می خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد
120 عروسیست می شادی آیین او که شاید خرد داد کابین او
121 به زور آنکه با باده کستی کند فکندست هرگه که مستی کند
122 ز دل برکشد می تف درد و تاب چنان چون بخار از زمین آفتاب
123 چو بیدست و چون عود تن را گهر می آتش که پیدا کندشان هنر
124 گهر چهره شد آینه شد نبید که آید درو خوب و زشتی پدید
125 دل تیره را روشنایی میست که را کوفت غم ، مومیایی میست
126 به دل می کند بددلان را دلیر پدید آرد از روبهان کار شیر
127 به رادی کشد زفت و بد مرد را کند سرخ لاله رخ زرد را
128 به خاموش چیره زبانی دهد به فرتوت زور جوانی دهد
129 خورش را گوارش می افزون کند ز تن ماندگی ها به بیرون کند
130 بدم مانده راه و می خوردنم بدان بد که تا ماندگی بفکنم
131 تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست
132 خورش باید از میزبان گونه گون نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون
133 خورش گر بود میهمان را زیان پزشکی نه خوب آید از میزبان
134 همان گه گمان برد دختر ز مهر که اینست جمشید خورشید چهر
135 بدان روزگار آنکه بود از شهان که فرمان ضحاک جست از جهان
136 همه چهر جم داشتند آشکار به دیبا و دیوارها بر نگار
137 بدان تا هر آنجا که پیکرش بود گر آید بدانند و گیرند زود
138 همین دلبر آگه بُد از کم و بیش که جم را چه آمد ز ضحاک پیش
139 بدش پارهٔ پرنیان کبود نگاریده جمشید بر تار و پود
140 پژوهش همی کرد و نگشاد راز چنین تا ز خوان اسپری گشت باز
141 از آن پس به آب گل و بوی خوش بشستند دست و نشستند کش
142 هم اندر زمان بر کله زرنگار ز بگماز و رامش گرفتند کار
143 بر آورد رامشگر کابلی رهِ رود با خامهٔ زابلی
144 هوا ابر بست از بخور عبیر بخندید بمّ و بنالید زیر
145 پرستار صف زد دو صد ماهروی طرازی بتانِ طرازیده موی
146 همه طوق دار و همه حُله پوش به شمشاد مشک و به بیجاده نوش
147 چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ
148 هنوز از زمانی فزون شادکام نپیموده بد شاه با ماه جام
149 که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو به دیوار باغ آمد از شاخ سرو
150 نر و ماده کاوان ابر یکدیگر به کشی کرشمه کن و جلوه گر
151 فروهشته پَر گردن افراخته چو نایی دم اندر گلو ساخته
152 به هم هر دو منقار برده فراز چو یاری لب یار گیرد به گاز
153 پریرخ به شرم آمد از روی جم ز بس ناز آن دو کبوتر به هم
154 به خنده لبان نقطه میم کرد شباهنگ در میم دونیم کرد
155 ز ترک چگل خواست چینی کمان به جم گفت کای نامور میهمان
156 ازین دو کبوتر شده جفت گیر کدامست رایت که دوزم به تیر
157 بدو گفت جمشید کای کش خرام نزیبد ز تو این سخنهای خام
158 از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو خرد سازش و سخته گوی
159 تو هستی زن و مرد من پس نخست ز من باید انداز فرهنگ جست
160 زن ارچه دلیرست و بازور دست همان نیم مردست هر چون که هست
161 زنان را ز هر خوبی و دسترس فزونتر هنر پارساییست بس
162 هنرها ز زن مرد را بیشتر ز زن مرد بد در جهان پیشتر
163 سزا آن بُدی کز نخستین کنون مرا کردی اندر هنر آزمون
164 به من دادی این تیر و چرخ اندکی کز این دو کبوتر بیفکن یکی
165 که تا من فکندی یکی را ز پای مگر پوزش آوردمی هم به جای
166 دلارام را بر رخ از شرم کی سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی
167 شدش خستو آن ماه و خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش فزود
168 به یادش یکی جام جم در کشید پس آن چرخ کین را به زه بر کشید
169 بگفت ار دو بال و پر ماده راست بدوزم پس آن کم خوش آید مراست
170 بدین در مراد جم آن ماه بود همان ماه معنیش دریافت زود
171 خدنگ از خم چرخ برکرد شاه به زخم کبوتر ز صد گام راه
172 خدنگین الف از خم ی و دال برون راند و بردوختش هر دو بال
173 طپان ماده بفتاد و نر برپرید بیامد همان جا که بد آرمید
174 به زابل نبد هیچ زورآزمای که آن چرخ کردی به زه سرگرای
175 بدانست دلدار کان ارجمند بود پور طهمورث دیوبند
176 بسش آفرین خواند بر فر و هوش به یادش یکی جام می کرد نوش
177 بماند از گشاد و برش در شگفت بیازید تیر و کمان برگرفت
178 به پیلسته دیبای چین برشکست به ماسورهٔ سیم بگرفت شست
179 گرین نر را گفت با جفت راست کنم ، پس شوم جفت آن کم هو است
180 بدین معنی او شاه را خواست جفت همان نیز دریافت جم کاو چه گفت
181 گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ
182 ز تیر و کمان چون بپرداختند به نوّی ز می کار بر ساختند
183 همه غم به باده شمردند باد به جام دمادم گرفتند یاد
184 ز شادی همی در کف رود زن شکافه شکافنده گشت از شکن
185 بت گلرخ از کار جمشید کی در اندیشه رفته همی خورد می
186 به ناسفته سی دُر که پیوسته داشت همی سفته بیجاده را خسته داشت
187 همان گه زن جادوی پرفسون که بُد دایه مه را و هم رهنمون
188 ز گلشن به باغ آمد از بهر سور ببد خیره چون دید جم را ز دور
189 به زابل زبان گفت کای مهر جوی چنین میهمان چون فتادت بگوی
190 درست از گمان من این شاه اوست کش از دیرگه باز داری تو دوست
191 ازو خواهدت داد یزدان پسر نشان داده ام ز اخترت سر به سر
192 بُد از مهر جم شیفته ماه چهر فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر
193 بدو گفت ارایدو نکه این هست راست ز یک آرزویم دو شادی بخاست
194 چو امید دادی نباشم به درد که امید نیکو به از پیش خورد
195 رو آن پرنیان کبود ایدر آر که هست از برش چهره جم نگار
196 چنان این سخن دار در دلت راز که دلت ار بجوید نیابدش باز
197 بشد دایه و آن نیلگون پرنیان بیآورد و بنهاد اندر میان
198 تو گفتی که بر چرخ خورشید بود نه بر پرنیان چهر جمشید بود
199 چو آن پیکر پرنیان دید شاه دژم گشت هر چند کردش نگاه
200 همی خویشتن را به چهر و به ساز ازاو جز به جنبش ندانست باز
201 یکی آینه داشت گفتی به پیش همی دید روشن در او چهر خویش
202 به یاد آمدش تاج و تخت شهی کزو کرد بد خواه ناگه تهی
203 دلش گشت دریای درد از دریغ شدش دیدگان ژاله بارنده میغ
204 دو جزعش ز در هر زمان رشته بست گهی بر شبه ریخت و گه بر جمست
205 فغ ماهرخ گفت کای ارجمند درین پرنیان از چه ماندی نژند
206 که دلشادی و می گساری همی چرا غم خوری و اشک باری همی
207 مگر میزبانت دلارای نیست به نزدیک ما امشبت رای نیست
208 کی نامور گفت کای ماهروی نه مردم بود هرکه نندیشد اوی
209 گرستن به هنگام با سوز و درد به از خندهٔ نابهنگام سرد
210 اگر چند پویی و جویی بسی ز گیتی بی انده نیابی کسی
211 تو ویژه دو کس را ببخشای و بس مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس
212 یکی نیک دان بخردی کز جهان زبون افتد اندر کف ابلهان
213 دگر پادشاهی که از تاج و تخت به درویشی افتد ، شود شوربخت
214 ازین پرنیان زان دلم شد دژم که دیدم بر او چهرهٔ شاه جم
215 به یاد آمدم فرّ و فرهنگ اوی بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی
216 ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت که مهر از چنان شه چرا برگرفت
217 یکی زشت را کرد گیتی خدیو که از کتف مارست و از چهره دیو
218 که داند کنون کاو بماند ار بمرد بدرّید شیر ار پلنگش ببرد
219 فزون زان ستم نیست بر رادمرد که درد از فرومایه بایدش خورد
220 بر بخردان مرگِ والا سران به از زندگانیّ بدگوهران
221 ولیکن چنین است چرخ از نهاد زمانه نه بیداد داند نه داد
222 زمین هست آماجگاه زمان نشانه تن ما و چرخش کمان
223 ز زخمش همه خستگانیم و زار نهانیم خون لیک درد آشکار
224 بگفت این و شد بر رخ اشکش ز درد چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
225 به رخ دلبر از درد شد چون زریر مژه ابر کرد و کنار آبگیر
226 ز بادام سرمه به مرجان خرد گهی ریخت و گاهی به فندق سترد
227 هرآنکس که پیرامنش بُد براند خود و دایه جادو و شاه ماند
228 چو پر دَخته شد جای بر پای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست
229 خرد بر دلم راز چونین گشاد که هستی تو جمشید فرخ نژاد
230 ز مهر تو دیریست تا خسته ام به بند هوای تو دل بسته ام
231 نگار تو اینک بهار منست برین پرنیان غمگسار منست
232 همین بود کام دلفروزیم که روزی بود دیدنت روزیم
233 تراام کنون گر پذیری مرا بر آیین به جفت گیری مرا
234 دهم جان گر از دل به من بنگری کنم خاک تن تا به بسپری
235 همی گفت و ز نرگسان سیاه ستاره همی ریخت بر گرد ماه
236 جهاندار گفت ار تو را جم هواست نی ام من، وگر مانم او را رواست
237 همانند بس یابی این مردمان ولیکن درستی نباشد همان
238 نه هر آهوی را بود مشک ناب نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب
239 گمانی نکو بردی ای دلپذیر ولیکن گمانت کمان بُد نه تیر
240 به من برمنه نام جم بی سپاس مرا نام ماهان کوهی شناس
241 چنین داد پاسخ بُت دل گسل که خورشید پوشید خواهی به گل
242 که گوید به گیتی که ماهان توی که جمشید خورشید شاهان توی
243 نهان گر کند شاه نام و گهر نماند نهان زیب شاهیّ و فَر
244 گر از ابر دیدار گیتی فروز بپوشد ، نماند نهان نور روز
245 ترا دام و دَد بازداند به مهر چه مردم بود کِت نداند به چهر
246 گوا بر نکو پیکر تو دُرست همین پرنیان بس که در پیش تست
247 مرا این زن پیر چون مادرست یکی چابک اندیش کندا گرست
248 به هر دَم زدن زین فروزنده هفت بگوید که اندر دَه و دو چه رفت
249 نمودست رازت به من سر به سر که باشد مرا از تو شه یک پسر
250 ز پیوند یاری چه گیری کنار که سروت بود پیش و مه در کنار
251 نگاری نخواهی بهشتی سرشت که با روی او باشی اندر بهشت
252 به خوبی بتان پیشکار من اند به مردی سواران شکار من اند
253 ز خوشیّ و خوی و خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم
254 مَده روز فَرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در اندُه مبند
255 جهان دام داریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز
256 کشد سوی دام آنکه شد رام او کُشد پس چو آویخت در دام او
257 از آن او بجایست و ما برگذار که چون ما نکاهد وی از روزگار
258 پسِ پیری از ما ببرّد روان چو او پیر شد بازگردد جوان
259 تو تا ایدری شاد زی غم مخور که چون تو شدی باز نایی دگر
260 به امروز ما باز کی در رسیم که تا پیش تازیم پیش از پسیم
261 بگفت این و گلبرگ پرژاله کرد ز خونین سر شک آستین لاله کرد
262 دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن به باران همی شست برگ سمن
263 دل جَم ز بس خواهشش گشت نرم نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم
264 از آن راز بیرون نیارم همی که از جان به بیم ام نیارم همی
265 هم از بخت ترسم که دمساز نیست هم از تو که با زن دلِ راز نیست
266 که مؤبد چنین داستان زد ز زن که با زن دَرِ راز هرگز مزن
267 سخن همچو مر غیست کش دام کام نشیند به هر جا چو بجهد ز دام
268 پدرت ار ز من گردد آگاه ، نیز بود کِم شود دشمن از بهر چیز
269 به طمع بزرگی نگهدار دم به ضحاکِ نا پاک بسپار دم
270 کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم کند هر چه رای آیدش بیش و کم
271 تهی دستی و ایمن از درد و رنج بسی بهتر از بیم با ناز و گنج
272 دلارام گفت ای شه نیک دان نه هر زن دو دل باشد و ده زبان
273 همه کس به یک خوی و یک خواست نیست ده انگشت مردم به هم راست نیست
274 به دارنده کاین آتش تیز پوی دواند همی گرد این تیره گوی
275 که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت
276 چنان دارم این راز تو روز و شب که با جان بود گر برآید ز لب
277 به گیتی ندانم پناه تو کس همه دشمنندت ، منم دوست بس
278 مرو ، با من ایدر بزی شادکام نباید که جایی بمانی به دام
279 کرانیست دل خوش به نیکیّ خویش گنه زو بود گر بد آیدش پیش
280 کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه چو خُرسند نبود ، درافتد به چاه
281 همه کس پی سود باشد دوران نخواهد کسی خویشتن را زیان
282 ز بس لابه و مهر و سوگند و پند ازو ایمنی یافت شاه از گزند
283 چنان دان که هود اندران روزگار پیمبر بُد از داور کردگار
284 به آیین پیمانش با او ببست به پیوند بگرفت دستش به دست