1 شاعر خیره در اقلیم سخن میباشد جان ستاننده ز اعدانه به تلخی به خموشی
2 گر بنابر غرضی گرچه نگوید هجوت مدحت آن نوع بگوید که تو خود را بکشی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ای نگهت تیغ تیز غمزهٔ غماز را پشت به چشم تو گرم قافلهٔ ناز را
2 روز جزا تا رود شور قیامت به عرش رخصت یک عشوه ده چشم فسون ساز را
1 گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من وزین شهرم سیهرو کرده چشم روسیاه من
2 چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من
1 بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد
2 جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به