1 شخصی که به ریشیش چو نظر میدوزم صد فصل ز ریشخند میآموزم
2 اصلاح چو کرد خواست تاریخش را خندید یکی و گفت ریشت گوزم
1 هرزه نقاب رخ مکن طرهٔ نیم تاب را زاغ چسان نهان کند بیضهٔ آفتاب را
2 وصل تو چون نمیدهد در ره عشق کام کس چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را
1 چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
2 جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
1 بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را در ظلمات گم مکن چشمهٔ آفتاب را
2 گر به حیا مقیدی برقعی از حجاب کن پردهٔ رخ که پیش او باد برد نقاب را