1 آن قوم که راه بین فتادند و شدند کس را زیقین خبر ندادند و شدند
2 آن بند که هیچ کس ندانست گشود یک بند دگر بَرو نهادند و شدند
1 عقل ارچه همه علومها می داند در دانش تو رسد فرو می ماند
2 ای دوست تویی که هستی خود دانی آن کیست تو را چنان که هستی داند
1 در نفی تو خلق را امان نتوان داد جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
2 با آنکه زتو هیچ مکان خالی نیست در هیچ مکان از تو نشان نتوان داد
1 عشق آن نبود که آرزو می زاید وز خط خوش و خال نکو می زاید
2 در حجرهٔ امکان تو زان سوی دو کون شمعی است کی نور عشق ازو می زاید
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به