- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خلق از حجاج بسیاری گریست زانکه با او کس نمییارست زیست
2 جمله را خواند آن زمان حجاج و گفت از شما من راز نتوانم نهفت
3 خویشتن را بنگرید ای مردمان تا چه بد خلقید حق را این زمان
4 کو چو من خلقی برون آورده است بر سر جمله مسلط کرده است
5 ظلم و عدل و زشت و خوب و کفر و دین از جهان عقل میخیزد یقین
6 گر چهان عقل را بر هم نهی ذرهٔعشقش کند دستی تهی
7 عشق را جان صرف کردی محو گیر عقل را چون صرف خواندی نحو گیر
8 چون زعین عشق گردی دردناک پاک گردی پاک از اوصاف پاک
9 چون نماند در ره عشقت صفات ذات معشوقت دهد بی تو حیات
10 لاجرم تا یک نفس باشد ترا هستی معشوق بس باشد ترا