-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بگذشت بر نظارگان نگذاشت در قالب دلی از حسن او پر دیدهام این شیوه در هر منزلی
2 چون باد بر ما بگذرد بر جانب ما ننگرد آرام دلها می برد وصل چنین مستعجلی
3 دلهاست در غوغای او سرها پر از سودای او افشانده خاک پای او در دیده هر صاحبدلی
4 هستند مقبولان او در عشق مقتولان او قابل نشد این لطف را جز نیکبختی مقبلی
5 در بحر عشقش عاشقان کردند کشتیها روان بیرون نیامد زان میان یک تختهای برساحلی
6 رسم است بر دیوانگان زنجیر و زلف یار ما اندر سلاسل میکشد هر جا که بیند عاقلی
7 حسن جهانگیرش نگر بگرفته عالم سر به سر ز افسانه سودای او خالی نیابی محفلی
8 مرغان او را در قفس باشد همیشه این هوس کز گلستانش یک نفس باد آورد بوی گلی
9 باشد همام از بوی او مشغول گفت و گوی او بی بوی جان آویز او پیدا نیابی بلبلی