بگذشت یار و سوی اسیران نظر نکرد از جامی غزل 295

بگذشت یار و سوی اسیران نظر نکرد

1 بگذشت یار و سوی اسیران نظر نکرد کردیم ناله در دل سختش اثر نکرد

2 خاک رهش شدیم که بوسیم پای او از سرکشی و ناز بر آنجا گذر نکرد

3 ما را چه سود اشک چو سیم و رخ چو زر چون هرگز التفات بدین سیم و زر نکرد

4 تا در رخش نظر نکنم هرگزم ندید جایی که روی خویش به سوی دگر نکرد

5 بر خاک ره نشان کف پای نازکش روشندلی ندید که کحل بصر نکرد

6 می خواست تن که همره جان از پیش رود جان خود چنان برفت که تن را خبر نکرد

7 شد خاک بر درش سر جامی ولی هنوز سودای پای بوس وی از سر بدر نکرد

عکس نوشته
کامنت
comment