1 نقاش رخت ز طعنها آسودست کز هر چه تمامتر بود بنمودست
2 رخسار و لبت چنانکه باید بودست گویی که کسی به آرزو فرمودست
1 آن یار که عهد دوستداری بشکست میرفت و منش گرفته دامن در دست
2 میگفت دگر باره به خوابم بینی پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست
1 دنیا به مثل چو کوزهٔ زرین است گه آب در او تلخ و گهی شیرین است
2 تو غره مشو که عمر من چندین است کاین اسب عمل مدام زیر زین است
1 دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست
2 میدان که خدای دشمنش میدارد گر دشمن حق نهای چرا داری دوست
1 ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
2 نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما