1 دردی که مرا در دل بی درمان است یک ذرّه ز دل کم نشود تا جان است
2 گر دردِ دلِ خلقِ جهان جمع کنند دردِ دلِ من یک شبه صد چندان است
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 یک حاجتم ز وصل میسر نمیشود یک حجتم ز عشق مقرر نمیشود
2 کارم درافتاد ولیکن به یل برون کاری چنین به پهلوی لاغر نمیشود
1 دردا که ز درد ناکسی میمیرم در مشغلهٔ مهوّسی میمیرم
2 هر روز هزار گنج مییابم باز اما به هزار مفلسی میمیرم
1 منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم
2 صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به