- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
صاحب کامل الصناعة طبیب عضدالدوله بود به پارس به شهر شیراز. ,
و در آن شهر حمالی بود که چهارصد من و پانصد من بار بر پشت گرفتی، و هر پنج شش ماه آن حمال را درد سر گرفتی و بی قرار شدی و ده پانزده شبانروز همچنان بماندى. ,
یک بار او را آن درد سر گرفته بود و هفت هشت روز بر آمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد. ,
آخر اتفاق چنان افتاد که آن طبیب بزرگ روزی به در خانهٔ آن حمال بگذشت. برادران حمال پیش او دویدند و خدمت کردند و او را به خدای عز و جل سوگند دادند و احوال برادر و درد سر او به طبیب بگفتند. ,
طبیب گفت: ,
«او را به من نمائید!» ,
پس آن حمال را پیش او بردند. چون بدیدش مردی شگرف و قوی هیکل و جفتی کفش در پای کرده که هر پای منی و نیم بود به سنگ. ,
پس نبض او بدید و تفسره بخواست. گفت: ,
«او را با من به صحرا آرید!» ,
چنان کردند. چون به صحرا شدند طبیب غلام خویش را گفت: ,
«دستار حمال از سرش فرو گیر و در گردن او کن و بسیار بتاب.» ,
پس غلام دیگر را گفت: ,
«کفش او از پای بیرون کن و تائی بیست بر سرش زن.» ,
غلام چنان کرد. فرزندان او به فریاد آمدند اما طبیب محتشم و محترم بود هیچ نمیتوانستند کرد. ,
پس غلام را گفت که: ,
«آن دستار که در گردن او تافتهای بگیر و بر اسب من نشین و او را با خود کشان همی دوان.» ,
غلام همچنان کرد و او را در آن صحرا بسیار بدوانید. چنان که خون از بینی او بگشاد، و گفت: ,
«اکنون رهاکن!» ,
بگذاشت، و آن خون همیرفت گندهتر از مردار. آن مرد در میان همین رعاف در خواب شد و درمسنگی سیصد خون از بینی او برفت و باز ایستاد. پس او را بر گرفتند و به خانه آوردند. از خواب در نیامد و شبانروزی خفته بماند. و آن درد سر او برفت و به معالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد. ,
عضدالدوله او را از کیفیت آن معالجت پرسید. ,
گفت: ,
«ای پادشاه! آن خون نه مادتی بود در دماغ که به یارهٔ فیقرا فرود آمدی. وجه معالجتش جز این نبود که کردم.» ,