- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن یکی دانم ز بیخویشی خویش ناله میکردی ز درویشی خویش
2 گفتش ابرهیم ادهم ای پسر فقر تو ارزان خریدستی مگر
3 مرد گفتش کاین سخن ناید به کار کس خرد درویشی آنگه شرمدار
4 گفت من باری به جان بگزیدهام پس به ملک عالمش بخریدهام
5 میخرم یک دم به صد عالم هنوز زانک به میارزدم هر دم هنوز
6 چون به ارزم یافتم من این متاع پادشاهی را به کل کردم وداع
7 لاجرم من قدر میدانم، تو نه شکر آن برخویش میخوانم، تو نه
8 اهل همت جان و دل درباختند سالها با سوختن در ساختند
9 مرغ همتشان به حضرت شد قرین هم ز دنیا در گذشت و هم ز دین
10 گر تو مرد این چنین همت نهای دور شو کاهل، ولی نعمت نهای