خاست هر سو فتنه گویی فتنه جوی من از جامی غزل 410

خاست هر سو فتنه گویی فتنه جوی من رسید

1 خاست هر سو فتنه گویی فتنه جوی من رسید بر سمند ناز ترک تندخوی من رسید

2 باد عنبربو چرا شد گرد مشکین بهر چیست گر نه از صحرا غزال مشکبوی من رسید

3 اشک خونین بر رخ زردم نشانی بیش نیست زانچه در شبهای تنهایی به روی من رسید

4 تیغ او را داده اند آب از زلال زندگی جان دیگر یافتم چون بر گلوی من رسید

5 ز آسمان هر سنگ بیدادی که آمد بر زمین کرد بخت من مدد کان بر سبوی من رسید

6 ای خوش آن ساعت که گفتی چون شدم پیدا ز دور اینک آن دیوانه ژولیده موی من رسید

7 همچو جامی سرمه چشم جهان بین ساختم هر غباری کز سم اسپ تو سوی من رسید

عکس نوشته
کامنت
comment