- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
2 مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
3 در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
4 داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
5 ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
6 مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
7 جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
8 یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
9 من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
10 چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر