ای که رخت به روشنی از عمادالدین نسیمی غزل 101

عمادالدین نسیمی

آثار عمادالدین نسیمی

عمادالدین نسیمی

ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد

1 ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد

2 نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد

3 سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد

4 چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد

5 گفت که هستم، آفتاب، آینه دار روی تو دود به سر برآمدش زلف تو زان بتاب شد

6 جمله لطف دلبران روی تو جمع کرد از آن مصحف حسن را رخت فاتحة الکتاب شد

7 مطرب عشق نکته ای گفت مگر به گوش کس کاین جگر حزین ما ز آتش او کباب شد

8 بخت سعادت ازل هست ملازم درش آن که به روی دولتش وصل تو فتح باب شد

9 رفع حجاب کی کند از رخ بخت جاودان آن که ز روی هستی اش یک سر مو حجاب شد

10 گنج وصال، آرزو هرکس اگرچه می کند در سر و کار این طلب عاشق دل خراب شد

11 دل به دعا وصال او خواسته بود هاتفی گفت نسیمی این دعا مژده که مستجاب شد

عکس نوشته
کامنت
comment