1 آن که بر خیل بتان ساخت خدا پادشهش سرمه اهل نظر باد غبار سپهش
2 شرمسارم که چو آمد به سرم قاصد او برنیامد ز تنم جان که فشانم به رهش
3 حسن قاصد چو به مقصودی شه خاص بود کی سزد چشم گدایان که شود جلوه گهش
4 چون رسد جلوه کنان کوکبه حسن ایاز بجز از دیده محمود نشاید نگهش
5 دیده اهل غرض باد چو کافور سفید تا نبینند به آن خال معنبر سیهش
6 گر دلم را بشکافد چو گل آن غنچه دهان یابد از شوق خود آغشته به خون ته به تهش
7 نیست جز قول زبان هیچ گنه جامی را آه اگر درنگذارند کریمان گنهش
دیدگاهها **