شب خیالت چو شود پردگی منظر چشم از جامی غزل 373

شب خیالت چو شود پردگی منظر چشم

1 شب خیالت چو شود پردگی منظر چشم تا سحر از مژه مسمار زنم بر در چشم

2 چشمم از لعل تو شد حقه گوهر بخرام تا به پای تو کشم حقه پرگوهر چشم

3 برقع زلف برانداز که بس تاریک است بی مه طلعت تو منزل پر اختر چشم

4 گر خیال رخ تو شمع ندارد در پیش به شبستان خیالت که شود رهبر چشم

5 دمبدم دل ز درون چشمه خون بگشاید تا بشوید رقم غیر تو از دفتر چشم

6 بعد دیدار تو چون آتش شوقم سوزد خیزدم صد علم نور ز خاکستر چشم

7 چشم من جمله دهان شد که خورد خاک درت نیست جز خاک درت قوت دگر درخور چشم

8 مژه گر خشک وگر تر به رهت جاروبیست می کشم زیر قدمهای تو خشک وتر چشم

9 جامی امشب که خیال لب او مهمان است پر می لعل کن از شیشه دل ساغر چشم

عکس نوشته
کامنت
comment