- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شب دامن دراز کوته رای سر بیچارگی فگند به پای
2 عاجز آمد ز حجت آوردن تاب بسیار داد بر گردن
3 سر تسلیم عاقبت بنهاد گفت با آفتاب از سر داد:
4 «تو به رتبت فرد ز من زانی که لقب تاش شاه ایرانی
5 نیست اینجا دگر مجال سخن منقطع شد مقالت تو و من
6 هریک اکنون به وسع و طاقت خویش شیوه ای نیز بر سیاقت خویش
7 پیش گیریم و مدح شاه کنیم روی در سایۀ الٰه کنیم
8 من و تو هر دو دستیار شویم خدمتی را مگر به کار شویم
9 کمر بندگی چنان بندیم که چو جان بر میان مان بندیم
10 تو به روی و به رای مانندی به کلاه و قبای مانندی
11 من و شبرنگ شاه همرنگیم هردو با کوه قاف هم تنگیم
12 او سبک خیز و من گران جانم من چو او سیر کرد نتوانم
13 تو چو اقبال او جهانگیری زان چنین بر فلک مکان گیری
14 اوج رفعت ز قدر او داری قلب روشن ز صدر او داری
15 زو بیاموختی دُر افشانی من چه گویم دگر تو خود دانی
16 گر نه از فیض رای او بودی روی تو کی چنین نکو بودی؟»