شب یاد رخت در دل ویران شده ره داشت از جامی غزل 241

شب یاد رخت در دل ویران شده ره داشت

1 شب یاد رخت در دل ویران شده ره داشت ویرانه ما روشنی از پرتو مه داشت

2 دل داشت در آن زلف سیه خانه ازین پیش آن بخت کجا شد که دل خانه سیه داشت

3 سیل مژه بربود مرا همچو خس از جای خود را نتوانم دگر از گریه نگه داشت

4 دی جلوه کنان می شدی اندر صف خوبان با حشمت و جاهی که نه سلطان نه سپه داشت

5 طرفه کله از ناز شکستی و جهانی از هر طرفی چشم بر آن طرف کله داشت

6 افتاد مرا با تو همان قصه که مردم گویند فلان گلخنی اندیشه شه داشت

7 جامی که به شمشیر ستم ریختیش خون جز دعوی عشق تو ندانم چه گنه داشت

عکس نوشته
کامنت
comment