1 شب عینک چشم عارف آگاهست شب خضر ره تیره دل گمراهست
2 بی ظلمت شب روشنی از مه مطلب تاریکی شب سرمهٔ چشم ماهست
1 بسکه در راه طلب ضعف است دامنگیر ما می تواند نقش پا شد حلقهٔ زنجیر ما
2 ما خراب از رنجش بیجای او گردیده ایم گر بیفشاند غبار از دل، شود تعمیر ما
1 نگه بر چهره نتوان کرد آن ترک شرابی را یکایک چون در آتش افکند کس مرغ آبی را
2 هلاک گردش چشمی که از هر جنبش مژگان عمارت می کند در کشور دلها خرابی را
1 از چشم کم مبین به تن ناتوان ما سنگین بود بسان گهر استخوان ما
2 جز خویش با که شکوهٔ درد تو سر کنیم پنهان چو غنچه در دل ما شد زبان ما