- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شب مفارقت و روز هجر و تنهایی که را بود به چنین شب دل شکیبایی
2 اگرچه از شب دیجور خود گرفته ترست ملالت سوزندگانِ شیدایی
3 چه سود کان بت یوسف جمالِ بی رحمت خبر ندارد از این ماتم زلیخایی
4 بسوخت آتش حسرت مرا و قوّت نیست که در فراق بنالم ز ناتوانایی
5 چگونه بار جدایی کشم به پشتی صبر مرا که پشت دو تا میشود ز یکتایی
6 همان به است که در کُنج خانه بشینم ز دست سرزنش دوستان هر جایی
7 به عاقلان نکنم رغبت از ملالت طبع خوش است صحبت دیوانگان سودایی
8 کنون که توبه شکستم درست میگویم چه بیم پرده دری و چه بیم رسوایی
9 نزاریا چو شکر میدهی جگر می خور که هم شکر خور مایی و هم شکر خایی