شب از گریه چندان گهر سفته ام از جامی غزل 238

شب از گریه چندان گهر سفته ام

1 شب از گریه چندان گهر سفته ام که تا روز غرق گهر خفته ام

2 ولی چون تو را درنیاید به گوش چه سود این گهرها که من سفته ام

3 به جمعیت وصل ره چون برم چنین کز فراق تو آشفته ام

4 مگو مژده قتل من گو به دل که عمریست کین را به دل گفته ام

5 نداده ست بویی گل از تو به باغ که چون غنچه زان بوی نشکفته ام

6 بود عیب من عشق و چون زاهدان ز کس هرگز این عیب ننهفته ام

7 ز جامی میندیش و بیرون خرام کزین آستان گرد وی رفته ام

عکس نوشته
کامنت
comment