-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ماه شهر آشوب من، هر گه براهی بگذرد شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
2 روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟ تا بسویم در چنین روز سیاهی بگذرد
3 چون بره می بینمش، بیخود تظلم می کنم همچو مظلومی که بروی پادشاهی بگذرد
4 ای که در عشق بتان لاف صبوری می زنی صبر کن، تا زین حکایت چند گاهی بگذرد
5 نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد
6 با وجود آنکه آتش زد مرا در جان و دل دل نمی خواهد که سویش دود آهی بگذرد
7 ساقیا، لب تشنه مردم، کاش بر من بگذری وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟
8 در صف خوبان تو در جولان و خلقی در فغان همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد
9 گفت: می خواهم که از پیش هلالی بگذرم آه! گر ظلمی چنین بر بی گناهی بگذرد!