برامد نالهٔ کوس از عطار نیشابوری خسرونامه 50

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

برامد نالهٔ کوس از در شاه

1 برامد نالهٔ کوس از در شاه بجوش آمد چو دریا کشور شاه

2 ز عالم، بانگ زرّین نای برخاست ز بانگ نای،‌دل از جای برخاست

3 جهان در زیر گرد ره نهان شد همه خاک زمین بر آسمان شد

4 بدین کردار، تاج پادشاهان سپه میراند تا دشت سپاهان

5 چو از رومی سپاهانی خبر یافت سپاهی گرد کرد و کار دریافت

6 ببالا،‌گرد دو لشکر چنان بود که گویی نردبان آسمان بود

7 برامد از بیابان نالهٔ کوس تو گفتی کوس میزد بر زمین، بوس

8 ز آواز درای و بانگ شیپور تو گفتی در قیامت میدمد صور

9 سحرگاه از میان گرد لشکر دُرفشان شد درفش شاه قیصر

10 ز عکس خود، همه سرهای نیزه شده مانندهٔ خورشید ریزه

11 ز عکس جوش و بانگ تبیره شده تفّیده مغز و چشم خیره

12 نماز دیگری خورشید شاهان فرود آمد بصحرای سپاهان

13 برون تافت از کنار جنگ جایش چو خورشیدی مه پرده سرایش

14 چو تاج چرخ سوی باختر شد عروس آسمان پیرایه درشد

15 جهان شد زیر خیمه ناپدیدار زمین چون آسمان شد خیمه کردار

16 شب تیره درین پیروزه خرگاه سیاهی بود، زرّین گویش از ماه

17 مگر بر تخت نرد چرخ، پروین بگردانید چندان مهره زرّین

18 شبی تاریک بر راه مجرّه شده خورشید روشن ذرّه ذرّه

19 شفق را جامهٔ خونی کشیده زدبران شکل مامونی کشیده

20 گرفته تختهٔ افلاک جدول نشسته شب که اقلیدس کند حل

21 ز آب زر، ذوابه بر کشیده چو دیبای کبود زر کشیده

22 نیاسودند آن شب جمله در دشت که تا چتر از سر افلاک بر گشت

23 چو خورشید از دم کژدم برامد ز عالم بانگ رویین خم برامد

24 چو گیتی گشت چون دریای سیماب دو لشکر سر برآوردند از خواب

25 کشیدند آن دلیران صف ز هر سو باستادند هر یک روی در رو

26 خروش نای چون صور سرافیل بگردون شد ز پشت کوههٔ پیل

27 سواران آهنین دل کوه رفتار ز سر تا پای در آهن گرفتار

28 دوباره صد هزار از پای تا فرق چو ماهی جمله در جوشن شده غرق

29 نخستین، پیش میدان شد پیاده قدم غرقه در آهن تا چکاده

30 بیک ره تیر بگشادند برهم بیک ساعت درافتادند بر هم

31 جهان پنهان شد از گرد سواران هوا تاریک گشت ازتیر باران

32 چنان گردی پدیدار آمد از راه که شد چون گنبد گل، گنبد ماه

33 بزیر گرد، مهر و ماه گم شد سپهر راه بین را راه گم شد

34 ز پیکان عالمی پر ژاله کردند زمین از خون مردم لاله کردند

35 هرانکس را کزان یک ژاله بگرفت جهان از خون آنکس لاله بگرفت

36 فلک از عکس چون دریای خون شد زمین از پای اسبان چون ستون شد

37 معلّق گر نبودی طاس گردون شدی تاسر چو طشت خاک پرخون

38 روان شد سیل خون فرسنگ فرسنگ میان خون سر مردان چو خرچنگ

39 برامد جوی خون از اوج گردون چو بحر خون همی زد موج، گردون

40 ز کشته کوه شد یکسوی کشور ز خون دریا شد آن یکسوی دیگر

41 ز گرما، مرکبان بی تن ببودند بجای کفک، خون افگن ببودند

42 چو تیغ از خون دشمن ریخت باران قلم شد تیغ در دست سواران

43 ز خون، شنگرف گفتی میسرشتند همه شنگرف، اسبان مینوشتند

44 چنان برخاست ازعالم قیامت که دیو آنجا گرفت از بیم اقامت

45 قیامت بود، امّا خلق زنده بسی مرده بسی هرسو فگنده

46 ز خون خصم روی هفت اقلیم گرفته جوی خون چون روی تقویم

47 همه کار زمین خونخوارگی بود فلک از دور، خود نظّارگی بود

48 چو طاس آتش ازگردون در افتاد گهر از طشت گردون باسرافتاد

49 چو شد در قیروان خورشید غرقاب برون ریخت از مسام چرخ سیماب

50 گروهی کشته را از هم گشادند گروهی خسته را مرهم نهادند

51 چو پر بگشاد مرغ صبحگاهی مه روشن معلّق شد بماهی

52 بماهی همچو یونس صید شد ماه برآمد یوسف خورشید ازچاه

53 گهی بر خاک و گه بر میغ میزد سپر بود و دو دستی تیغ میزد

54 سرافرازان دگر ره،‌صف کشیدند دو رویه صور در گیتی دمیدند

55 بپیش صف درآمد خسرو از پس کشید از خون بپای اسب اطلس

56 چو رعدی گشت، حالی یک فغان زد که گویی این جهان بر آن جهان زد

57 گهی تاخت اسپ بر بالا و پستی گهی زد تیغ پیش و پس دو دستی

58 تو گفتی داشت آنجا میغ در تیغ که خون میریخت و میزد تیغ در میغ

59 اجل با تیغ او همسر همی رفت قضا همچون قلم بر سر همی رفت

60 چو برقی تیغ او میرفت و میریخت بیک ضربت بسی سر از سران ریخت

61 چو لاله بود سر تا پای در خون که میآمد ز کوهی کشته بیرون

62 ز لشکرگاه میشد نعره بر ماه ز بسم اللّه وز الحمدللّه

63 جهان ازشعلهٔ خورشید پرتف چو آتش گشته هر شمشیر در کف

64 زمین گل شد ز خون سرفرازان فرو ماندند بر جا اسپ تازان

65 زمین را خون چنان غرقاب میکرد که ماهی زمین اشناب میکرد

66 بآخر، بر سپهدار از سپاهان شکستی آمد از خورشید شاهان

67 چو در گردید این زرّین سطرلاب ازین نه تختهٔ پاشیده سیماب

68 ز دست شب گریزان در افق شد مه از مشرق برین نیلی تتق شد

69 جهانی شد فلک پر دُرّ شهوار گرفت آفاق عالم میغ هموار

70 شبی همچون سیاهی بصر شد ز گور کافران تاریکتر شد

71 شبی در چادر قیری نهفته چو زیر چشم بندی،‌چشم خفته

72 طلایه بی خبر در خواب مانده ز غفلت بر ره سیلاب مانده

73 یکی نیکو مثل زد پیر استاد که خواب مرد سلطان هست بیداد

74 در آن تاریک شب خسرو برون شد شبیخون کرد و دشمن سر نگون شد

75 بگرد لشکر دشمن درامد جهان بر لشکر دشمن سرامد

76 سپاه از خواب درجستند ناگاه یکی زیشان نه لشگر دیدنه شاه

77 بهم گفتند هنگام گریزست که شب چون هندوی انگشت تیزست

78 درافگند اسپ بر شه، خسرو نو نبودش خانه، مانش کرد خسرو

79 درامد گرد شه پیل و پیاده ز اسپ خویش رخ بر شه نهاده

80 چه گویم قصّه، وقت صبحگاهان بزاری کشته شد شاه سپاهان

81 شبی نابوده خوش در زندگانی شبش خوش کرده نوروز جوانی

82 جهانا تا کی از تو بس که کشتی نگشتی سیرچندین کس که کشتی

83 چو میداری کهن افتادهیی را چراپس میبری نوزادهیی را

84 زهی مرگ پیاپی این چه کارست که در هر دم نه مرگی صد هزارست

85 اگر نه مرگ مردم عام بودی زهی حسرت که در ایام بودی

86 تو چون شمعی درین زندان همی باش میان سوختن خندان همی باش

87 نیی تنها بنه تن، چند از اندوه که تن را خوش بود مرگی بانبوه

88 کسی کو مُرد اگر تو پیش بینی براندیشی و مرگ خویش بینی

89 چرا بر مردگان بسیار گریی که میباید که برخود زار گریی

90 چو داری مردهیی افتاده در پیش تویی آن مرده، بگری زار بر خویش

91 رهی دورست امّا بعد مرگت ازینجا برد باید زاد و برگت

92 اگردر دست و گردرمان، از اینجاست که زاد راه بی پایان ازینجاست

93 تو خود زینجا سر رفتن نداری که جز خوردن و یا خفتن نداری

94 چو تو از زخم خاری خسته گردی چه سازی گر بدوزخ بسته گردی

95 چو ازخاری توانی شد دژم تو مکن بر هیچ گلبرگی ستم تو

96 اگر شاه سپاهان بد نکردی بهر یک تیغ، زخمی صد نخوردی

97 بخوزستان چو چندانی جفا کرد ز قیصر در سپاهان آن قفا خورد

98 چو پیدا گشت تاج شاه انجم ز زیر هودج چرخ چهارم

99 فرو شد شه با سپاهان چو جمشید منوّر کرد عالم را چو خورشید

100 در گنج گهر بر خویش بگشاد ببخشش هر دو دست از پیش بگشاد

101 بزرگان را بخلعت نامور کرد همه کار سپاهان معتبر کرد

102 ولی پیوسته خسرو در تعب بود که از هر گلشن آنجا گل طلب بود

103 بسی زان بت خبر جست و نمییافت بهر دم بیشتر جست و نمییافت

104 بشه گفتند گشت آن ماه غرقاب ازو یا ماهی آگاهست یا آب

105 نشد یک ذرّه از گل شاه نومید که عاشق زنده ز امّیدست جاوید

106 دلش خالی نشد از مهر آن ماه خیالش بست نقش چهر آن ماه

107 بسی بگریست و چون دیوانهیی شد ز شرم مردمان در خانهیی شد

108 زبان بگشاد چون بلبل بگفتار که ای گل کردیم در خون گرفتار

109 چو مور از خانه بیرون اوفتادم چو مویی درجهان افگند بادم

110 تویی یار، از تو یاری مینبینم تن خویش از نزاری مینبینم

111 کجا رفتی که من بیتو چنانم که چون دریای آتش گشت جانم

112 ز چشمم خون گشادی و برفتی مرا در خون نهادی و برفتی

113 چنان زخمی بجان من رسیدست که خوناب از مسام من چکیدست

114 ز بیخوابی چنان شد کار بر من که دشمن میبگرید زار بر من

115 همه شب خون دل از چشم بارم خیالت را چگونه چشم دارم

116 هران رازی که در دل داشتم من ز خون بر روی خود بنگاشتم من

117 بیا و یک نظر بر رویم انداز ز روی من فرو خوان این همه راز

118 چو آخر از دلش آن سوز برخاست بدیدار جهان افروز برخاست

119 چو شیدایی دران ایوان همی گشت بیک یک خانه سرگردان همی گشت

120 درون خانهیی یک تخت زر دید برو سر گشتهیی بی پا و سر دید

121 تنی چون شوشهٔ زر از نزاری فرو مانده بصد سختی و زاری

122 ز جان سیر آمده ازناتوانی شده گلگونهٔ او زعفرانی

123 چو یافت از چهرهٔ او شاه بهره جهان افروز بود آن ماه چهره

124 دل خسرو بدرد آمد ز دردش برامد همچو زر از روی زردش

125 بدان رنجور گفت ای ماه چونی که داری همچو گردون سرنگونی

126 چنین زار و نزار آخر چرایی مگر بیماری از درد جدایی

127 مگر در علت عشقی گرفتار که نتوان داد شرح آن بگفتار

128 جهان افروز او را آشنا یافت بنو، گفتی که جانی از خدا یافت

129 نظر بگشاد و در خسرو نگه کرد ز دیده اشک خونین سر بره کرد

130 چنان بر چشمش از خون بسته شد راه که نتوانست دیدن چهرهٔ‌شاه

131 همه بیناییش از خون فرو بست وزان خون راه بر گردون فرو بست

132 بسی بگریست خسرو بر سر او ز نرگس کرد پرخون بستر او

133 میان اشک ازو آغشته تر شد بپای افتاد وزو سرگشته تر شد

134 جهان افروز چون با خویش آمد ز سر در اشک چشمش پیش آمد

135 رخش چون ماه جان افزای میدید خطش بر مه جهان آرای میدید

136 خطی همچون زمّرد گرد ماهی هزاران حلقه در زلف سیاهی

137 رخش چون دید، با دل درمری ماند از آن رخ همچو شاهی در غری ماند

138 دران دم مینیندیشید از کس نگاهی می نکرد از پیش و از پس

139 کسی درد فراق یار برده بسی در هجر او تیمار خورده

140 کجا اندیشد ازتیر ملامت که دید از عشق ورزیدن سلامت؟

141 ز بی صبری برفت ازدل قرارش بدست آورد زلف مشگبارش

142 چو زلف یار خود در دست میدید همه خلق جهان را مست میدید

143 نهادش روی بر روی و بیکبار نه عقلش ماند و نه جان سبکبار

144 چنان از اشتیاقش جان همی سوخت که جان خویش بر جانان همی دوخت

145 چو لختی بیخودی کرد آن دل افروز بخسرو گفت کای شمع جهان سوز

146 مرا در جوی بیتو آب خونست ترا در جوی بی من آب چونست

147 مرا زین درد کی خواهی رهانید بکام خویش کی خواهی رسانید

148 ببین تا چون رگ جانم گشادی چگونه داغ بر جانم نهادی

149 بصد محنت گرفتارم تو کردی چو مویت سرنگونسارم تو کردی

150 منم جانی وفایت را بسر بر دلی پرخون و چشمی تا بسر بر

151 زرنگ و بوی عالم چشم بسته ببوی آشتی رنگی نشسته

152 چو کوزه دست بر سر پای در گل چو کاسه سوز و گرمی کرده حاصل

153 بدل بردن، برم چندان نشستی که دل بربودی و در جان نشستی

154 مکن بر جان ودل چندین کمینم بترس آخر ز آه آتشینم

155 طبیبم بودهیی درمان من کن ببین دردم دوای جان من کن

156 چو هردم یاد آید از پزشکم بپهلو می بگرداند سرشکم

157 دو چشمم تیره بی آن ماهپارهست چگونه تیره شد چون پر ستارهست

158 چو چشم تیره کرد آن ماهپاره از آن بیرون شد از چشمم ستاره

159 چو شمعم ازتف آن شهد شیرین نداد این خسته دل راموم مومین

160 چنان مشغول جان افزای خویشم که نیست از عشق او پروای خویشم

161 اگر درمان نخواهد کرد یارم ز عشقش کشتهیی انگار زارم

162 بگفت القصّه از هر گونه یابی توقع بودش از خسرو جوابی

163 شه اوّل گفت ای سرو سمن بوی مرا از قصّهٔ گلرخ خبرگوی

164 خبرده تا درین ایوانست یا نه کجاست این جایگه پنهانست یا نه

165 بسی سوگند خورد آن ماهپاره که گل شد غرقه چون در آبساده

166 کسی را در جهان از وی خبر نیست مرا زین بیش آگاهی دگر نیست

167 چو خسرو این خبر بشنید دانست که هرچ آن ماه میگوید چنانست

168 دگر ره در میان آتش افتاد دل او در غم آن دلکش افتاد

169 دگر ره گفت از سر کارم افتاد ز گل در راه چندین خارم افتاد

170 بدل گفتم رخ دمساز بینم گلم را در سپاهان باز بینم

171 بکام خویشتن نابوده روزی شبم خوش کرد وصل دلفروزی

172 چو گلرویم شود الحق پدیدار شود کار مرا رونق پدیدار

173 کز اوّل رونقی بگرفت حالم گرفت آخر ولی از جان ملالم

174 مرا تا سر نیاید زندگانی ز گل گویم، ز گل جویم نشانی

175 چوبی جان یک نفس نتوان نشستن دگر ناید ز من بی جان نشستن

176 چو در دل شد، ز دل بر در نیاید بترکش گویم از دل برنیاید

177 لبش چون بازم آورد از لب گور نپیچم از پی او یک پی مور

178 دل من میدهد گویی گواهی که دارد حال آن دلبر تباهی

179 بجویم تا بیابم زو نشانی که جانی بهتر ارزد از جهانی

180 بدست آرد بجهدش زود هرمز جز این خود کی تواند بود هرگز

181 نیاسایم بعالم در زمانی که تازان بی نشان یابم نشانی

182 چو در دریا نهان شد درّ جانم چو دریا گشت چشم دُر فشانم

183 کنون دریا نشینی کاردارم که درّم را ز دریا باز آرم

184 چو دریا دارد از گل چشم هرمز ز دریا برنگیرد چشم هرگز

185 چو در دریا بود آغشته یارم چو دریا خویش را سرگشته دارم

186 ز دریا باز باید جستن او را دل از دریا نباید شستن او را

187 بسوزم ماهی دریا بآهی برآرم گرد از دریا بماهی

188 چو درّی بالب دریاش آرم اگر در سنگ شد پیداش آرم

189 من از دریا کنون یک چشم زد را بخشگی بازآرم درّ خود را

190 کنون خواهم ره دریا گرفتن کم هامونی و صحرا گرفتن

191 شوم گل را ازین دریا طلبگار و یا چون گل شوم من هم گرفتار

192 کرا بر گویم این کارم که افتاد دلم برخاست زین بارم که افتاد

193 کجایی ای گل پنهان بمانده ز چشمم رفته و در جان بمانده

194 شدی چون مردمک در هفت پرده بیا از مردمی هر هفت کرده

195 مرا هر بی خبر گوید ببرهان نگردد آفتاب از آب پنهان

196 ازان در آب شد گم آفتابم که بود او مردم چشم پر آبم

197 جهان بر چشم من تاریک ازان شد که از من مردم چشمم نهان شد

198 چو بشنود آن جهان افروز شیدا همه صحرا ز اشکش گشت دریا

199 بخسرو گفت کای دیرینه یارم چو میبینی که شد دریا کنارم

200 اگر راز دلم پیدا کنم من جهان از خون دل دریاکنم من

201 درین دریا مرا تنها بمگذار دلم را در چنین سودا بمگذار

202 تویی در چشم من هم مهر و هم ماه منم در دشت و دریا با تو همراه

203 بهرجایی که خواهی شد پس و پیش مکن از بهراللّه دورم از خویش

204 بترس از آه همچون آتش من مرا برهان ز عیش ناخوش من

205 ترا سهلست این تدبیر آخر ترا دارم مرا بپذیر آخر

206 بدیداری قناعت کردم از تو تو میدانی که چون خون خوردم از تو

207 اگر از من جداگردی ازین غم دمار ازمن برآید اندرین دم

208 منم در آتش عشق و جوانی تو دانی گر بخوانی گر برانی

209 اگر گویی بخون برخیزمت من میان خاک ره خون ریزمت من

210 بتیغ عشق گر خونم بریزی چه برخیزد ز خونم چند خیزی

211 عنایت کن عنان را باز برکش و یا در پایم آور دست درکش

212 مده رنگم که دل صد باره مُردی اگر بوی وصال تونبردی

213 ندانم کرد، اگرچه غیرتم کشت بسوی چادر وصل تو انگشت

214 چو شد ز اندازه سوز اشک آن ماه بدیدار خودش شد میزبان شاه

215 که تا بااو گذارد روزگاری ولی نبود ز وجهی نیز کاری

عکس نوشته
کامنت
comment