1 مرد دنیا طلب از غایت نادانی خویش ببرد با خود از اینجا چو رود سوزی چند
2 من از آن رندم و قلاش که ناخوش بروم از مقامی که در او دم زده ام روزی چند
3 هر که میراث مرا بیند ازین پس گوید داد بر وارث خود ابن یمین گوزی چند
1 گر شود در عشق جانان جان شیرینم تلف هر زمان افزون بود دل را بمهر او شعف
2 چشم من گر رسته دندانش را بیند بخواب از خیال روی او گوهر شود همچون صدف
1 دوش نسیم سحر بادم مشک وز باد نزد من آمد مرا مژده جانبخش داد
2 گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر آنکه مشید از اوست قاعده دین و داد
1 زهی خجسته شبی کز درم نسیم سحر بفرخی و سعادت بمن رسید خبر
2 که تاج دولت و دین سرور زمان و زمین که بر زمین و زمان باد تا ابد سرور