1 صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
2 با سوزن مژگان بکند شیرازه هر سینه که از دل غمش اوراق است
1 … …
2 … …
1 ترکم چو کمان کشید کردم نگهش دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
2 مه بود رخش عقرب زلف سیهش وز عقرب در قوس همی رفت مهش
1 چون اسب به میدان ضرب مینازی از طبع لطیف سحرها میسازی
2 فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب خوب و سره و طرفه و نوش میبازی