- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شیر دین سفیان ثوری شمع شرع گفت قوم خویش را کای جمع شرع
2 لذت و خوشی خوردن در طعام بیش چندان نیست کز لب تا بکام
3 این قدر ره صبر کن آسان بود تا خوش و ناخوش ترا یکسان بود
4 میزنی بیهوده همچون سگ تگی تو کئی در صورت مردم سگی
5 تاترا یک استخوان آید بدست عمر و جانت از دست شد ای سگ پرست
6 تو همای روح را ده استخوان زانکه بس افسوس باشد سگ بدان
7 قوت مردان روح را جان دادنست چیست قوت تو بسگ نان دادنست
8 ای بسگ مشغول گشته ماه و سال چند خواهی بود با سگ در جوال
9 گر بامر سگ شوی در کار تیز از سگان خیزی بروز رستخیز