- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
نور چشما: قبلة عالم قبل از عید بمن فرمودند که حاصل احضار تو و معتمد این بود که: شما دو نوکر امین بزرگ شاهید، با هم بنشینید امر خراسان را او حالی تو کند، امر آذربایجان را تو حالی او کن. با هم مشورت کنید و مصلحت دولت شاه را بفهمید و قرار سفر شاه را بدهید و بنای امر این دو سرحد را در خاکپای شاه بگذارید؛ معتمد هشت روز بعد از من وارد شد، شب عید و روز عید بصحبت خارج گذشت، روز بعد از عید پیشکش خراسانی ها را بسلام دیوانخانه آوردند؛ میرزا محمد نائینی عریضه خوان حاضر نبود؛ اسب ها را با شالها و عریضه بحضور آوردند، محمودخان عرض کرد و عریضه را در آورد و هر قدر تنحنح کرد و انتظار کشید هیچ کس از صف میرزاها بیرون نرفت عریضه را بگیرد بخواند، آخر شاه اشارتی فرمود، پسر میرزا اسدالله رفت و عریضه را طوری غلط و بدو مهوع خواند که سلام ملوث شد و شاه متغیر شد و دفعه دیگر که محمودخان آدم ایلخانی را آورد تا عرض کرد، پسر میرزا اسدالله از صف جدا شده و تا نیمه راه رفت و معلوم شد که عریضه را محمودخان همراه نیاورده، میرزا هدایت دمق بصف آمد ومحمودخان دمق از دیوانخانه در رفت و شاه دمق از تخت برخاست و خراسانی ها تعجب کردند و از عمله شاهزاده ها و یتیم اطرافی که پای نقاشخانه و روی مهتابی ظل السلطان که بتماشا ایستاده بودند بی اختیار شلیک خنده بلند شد، شاه بخلوت رفت. اول امین را طلبید که چرا متوجه نشدی، تو چه کاره هستی، شغلت چه چیز است مرده شورت ببرد، در خانه مرا ضایع کردی. امین گفت بمن چه، نه خراسانی دیده ام، نه پیشکش را خبر دارم، نه دخل و تصرف در منشی ها میکنم، نه در عمله حضور ربطی با من است؛ شاه بیشتر متغیر شد؛ معتمد را خواست فرمود شما اصفهانی ها در کوچه های چهار باغ ... میدادید، حالا بعداوت یکدیگر امر در خانه مرا ضایع میکنید، باز بروید پی کسب قدیم خودتان نمیخواهم این جا باشید و هر دو را با خفّ وجوه از حضور اخراج و از عاج فرمود و محمودخان را بمواخذه خواست، الهیارخان دست و پا کرد تقصیر را بر گردن میرزا ابراهیم لشکر نویس خویش معتمد گذاشت، ماده بجز ضعیف ریخت، آن بیچاره را در زیر چوب از پا انداختند و معتمد مفتضح شد و از من تحقیق فرمودند که تو هم در امثال این امور، بمن چه میگویی؟ عرض کردم بله؛ اول ها میگفتم در نظر نایب السلطنة از سگ کمتر بودم و همه کس راه یافته بود و امر در خانه معشوق بود و همه، بمن چه میگفتند. بعد دیدم که تلف میشوم ترک کردم و توبه کردم و حالا چند سال است بمن چه نمیگویم سهل است که، هر کس خوب خدمت کند خود را مستوجب تحسین میدانم؛ هر کس غلط و خطائی کند خودم را مستعد سیاست میکنم و ضرب و تربیت نایب السلطنة را اشهدبالله به هیچ کس جز خودم روا ندارم. ,
دنیاست در خانه است بی غلط و خطا نمیشود، هر وقت امری اتفاق افتد ضرب حضور را خودم میخورم و ضرب بیرون را خودم میزنم و قوام امر خودم را و در خانه آقای خودم را بهمین ضرب خوردن میدانم، اگر یکروز بالمثل ترک اولی از امیرزاده صادر شود و ضرب آن را من خود نخورم و من خود نزنم خودم را معزول و مخدوم و امر آن در خانه مغشوش و ضایع میدانم، تا حال قائم مقامی بود، ریش سفید بود، احترامی داشت، لله گی داشت، طوری میگذشت. حالا اگر من باین طور نباشم نمیگذرد. نوکرهای بزرگ مثل حسین خان و امیرخان و محمدخان و برادر همین الهیارخان آنجاست، اگر من قابل ضرب خوردن و قادر ضرب زدن نباشم، یک سگ دیگر قحط نیست در جای من ببندند، فرمود پول پر انبار نکردی؛ حکومت بسیار بر خود نبستی، اصفهانی نیستی والا نه آنجا میتوانستی اینطور راه بروی نه اینجا میدانستی اینطور حرف بزنی، باید نایب السلطنة قدر نوکری میرزا بزرگ را بداند، تو قدر پدری او را بدانی؛ کم آدم نبود. قانون اوست که درست راه میرود و عین ها ما همین حرف را وقتی که پول آشتیانی ها در راه بدست دزد افتاد و ملک خریده بودند در سلطانیه از قائم مقام مرحوم شنیدیم و این عرض تو درست پسر، همان حرف اوست و بکار توامیدوار شدیم و خدا بتو توفیق خواهد داد، حالا ما همه را دواندیم و ایلچی باید راه افتد و فردا جشن میدان است و پس فردا اسب دوانی است، و مردمان غریب اینجا هستند و کار و کاغذ و فرمان بسیاری هم در میان است؛ در حقیقت کارگذار ما ظل السلطان است؛ تو و میرزا محمدعلی خان هر یک بکاری که وظیفه شماست اقدام کنید ان شاءالله تعالی معطلی و ناملایم رو ندهد، میرزا محمدعلی خان را خواستند و فرمودند و با هم برآمدیم؛ او بر سر کار آتشبازی و جشن و اسب دوانی و قوچ جنگی و کشتی و پهلوانی رفت و من به خط مستقیم نزد امین و معتمد رفتم و تا عصر هر چه کاغذ و نامة و کار ایلچی و سایر مردم بود بدست خودشان تمام کردم و وقت عصر والده سلطان محمد میرزا واسطه امین شد و او را احضار فرمودند و معتمد بالتبع رفت و باز ضرب بود و ضرب بود و ضرب بود و تکرار حکایات روز من بود و از معتمد پرسیدند که جلال مانع بود نرفتی خودت عریضه بخوانی؟ عرض کرد مقصرم، فرمودند فلانی تو خودت عریضه نمیخوانی؟ عرض کردم خیر، چشم من و آواز برادرم ضعیف است و چند نفر از ما بهتر است و همیشه حاضرند، اگر العیاذ بالله حاضر نباشند، ضرب خوردن با ماست وعریضه خواندن با ما نیست، شاه فرمودند: ما، در آرزوی این هستیم که یک نفر باشد فرمایش ما را موافق خواهش ما بنویسد بتنگ آمده ایم. میرزا خانلر مستوفی است و از او توقع نداریم، معتمد سر باین کار فرو نمیآرد، امین الدوله خر است نمیفهمد، نمیدانم در میان مرزها کسی هست که این خدمت بکند یا نه؟ معتمد عرض کرد گخ: میرزا هدایت و میرزا فضل الله شیرازی و میرزا تقی نوائی ولد میرزا رضاقلی و میرزا بابای آشتیانی هست، شاه جواب نفرمود و برخاست؛ وباز فردا میرزا خانلر را خواست، خدمت تحریر را باو رجوع فرمود و تا حال دیگر بر سر آن حرف نیامده، دو روزیکه از این غوغاها گذشت من و معتمد را خواست و مشورت به میان آورد و من صلاح در این دیدم که شاه را تکلیف باو جان کنم و امر سرحد را کلی به قلم دهم و معتمد، شاه را میل بخراسان می داد و می گفت با روس مماشات صلاح است، یک دومجلس مدعی او شدم و آخرالامر بنای خراسان شد و هر قدر خواستند از من تصدیق بشنوند تا حال نکرده ام و مصلحت را در این سیاق دیدم. ,
منتظر وصول جواب چاپار سابق هستم، هر روز چاپار برسد روز دیگر بی قضای الهی عازم خواهد شد، فرمودند: ما ایلچی را اینجا نگاه نداشتیم، لکن شما اگر از قاسم خان مطمئن نباشید او را معطل کنید تا خبر برسد، ببینم نگاه میدارند یا نه؟ بی گرو نباشید مثل بابان نکنید. ,
والسلام علی من اتبع الهدی ,