رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه سیمش از جامی غزل 490

رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه سیمش

1 رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه سیمش همانا در جفاکاری نوشتی لوح تعلیمش

2 فتاد اندر کشاکش دل ز چشم و ابروی شوخت به تیغ غمزه کن جانا میان هر دو تقسیمش

3 متاع جان همی خواهی ز من گر خود نمی آیی فرست از لب سلامی تا کنم فی الحال تسلیمش

4 منجم حکم فتح الباب اشک ما رقم می زد روان شد سیل خون از جوی جدول های تقویمش

5 کمر گرد میانت گر شود چون میم خود حلقه بود آن حلقه در تنگی فزون از حلقه میمش

6 لبت مهر سلیمان است و بر وی اسم اعظم خط اجازت ده خدا را تا ببوسم بهر تعظیمش

7 نهادی پا به کوی عاشقی جامی ز سر بگذر نه مرد معرکه ست آن کس که از کشتن بود بیمش

عکس نوشته
کامنت
comment