1 گریز آخر ز عقل ذوفنون کرد دل خود کام را از عشق خون کرد
2 ز اقبال فلک پیما چه پرسی حکیم نکته دان ما جنون کرد
1 ای که مثل گل ز گل بالیدهای تو هم از بطن خودی زائیدهای
2 از خودی مگذر بقا انجام باش قطرهای می باش و بحر آشام باش
1 آن شنیدستی که در عهد قدیم گوسفندان در علف زاری مقیم
2 از وفور کاه نسل افزا بدند فارغ از اندیشه ی اعدا بدند
1 آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید
2 افزونترم ز مهر و بهر ذره تن زنم گردون شرار خویش ز تاب من آفرید
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران