چشم نگشایی ز ناز آخر چه ناز است این از جامی غزل 893

چشم نگشایی ز ناز آخر چه ناز است این همه

1 چشم نگشایی ز ناز آخر چه ناز است این همه بر رخ از ناز توام اشک نیاز است این همه

2 در خط و خال تو اسرار حقیقت دیده ام گرچه در چشم حقیقت بین مجاز است این همه

3 خوی تو بس گرم و لعلت آتشین روی آفتاب بیدلان را مایه سوز و گداز است این همه

4 پیش ساغر در سجود آمد صراحی گوش کن بانگ چنگ و نی که ورد آن نماز است این همه

5 حقه در گشت چشمم چون ز لعلت بسته شد چشمبندی های چرخ حقه باز است این همه

6 کرده ام با هر سر موی تو پیوندی جدا در کفم سررشته عمر دراز است این همه

7 گفته رنگین جامی بین و داغ دل در او لاله های چیده از صحرای راز است این همه

عکس نوشته
کامنت
comment