پادشاهی بود از عطار نیشابوری منطق‌الطیر 1083

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

پادشاهی بود عالم زان او

1 پادشاهی بود عالم زان او هفت کشور جمله در فرمان او

2 بود در فرماندهی اسکندری قاف تا قاف جهانش لشگری

3 جاه او دو رخ نهاده ماه را مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را

4 داشت آن خسرو یکی عالی وزیر در بزرگی خرده دان و خرده گیر

5 یک پسر داشت آن وزیر پر هنر حسن عالم وقف رویش سر به سر

6 کسی به زیبایی او هرگز ندید هیچ زیبا نیز چندان عز ندید

7 از نکو رویی که بود آن دلفروز هیچ نتوانست بیرون شد به روز

8 گر به روز آن ماه پیداآمدی صد قیامت آشکارا آمدی

9 برنخیزد در جهان خرمی تا ابد محبوب‌تر زو آدمی

10 چهره‌ای داشت آن پسر چون آفتاب طره‌ای هم رنگ و بوی مشک ناب

11 سایه بان آفتابش مشک بود آب حیوان بی لبش لب خشک بود

12 در میان آفتاب دلستانش بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش

13 ذرهٔ او فتنهٔ مردم شده در درونش صد ستاره گم شده

14 چون ستاره ره نماید در جهان سی درون ذره‌ای چون شد نهان

15 زلف او بر پشتی او سرفراز در سرافرازی به پشت افتاده باز

16 هر شکن در طرهٔ آن سیم تن صد جهان جان را به یک دم صد شکن

17 زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت در سر هر موی صد اعجوبه داشت

18 بود بر شکل کمانش ابرویی خود کجا بد آن کمان را بازویی

19 نرگس افسون گرش در دلبری کرده از هر مژه‌ای صد ساحری

20 لعل او سرچشمهٔ آب حیات چون شکر شیرین و سرسبز از نبات

21 خط سبزش سرخ رویی جمال طوطی سرچشمهٔ حد کمال

22 گفتن از دندان او بی‌خرد گیست کان گهر از عزت خود برد گیست

23 مشک خالش نقطهٔ جیم جمال ماضی و مستقبل از وی کرده حال

24 شرح زیبایی آن زیبا پسر از وجود او نمی‌آمد به سر

25 شاه از و القصه مست مست شد و ز بلای عشق او از دست شد

26 گرچه شاهی سخت عالی قدر بود چون هلالی از غم آن بدر بود

27 شد چنان مستغرق عشق پسر کز وجود خود نمی‌آمد بدر

28 گر نبودی لحظه‌ای در پیش او جوی خون راندی دل بی خویش او

29 نه قرارش بود بی او یک نفس نه زمانی صبر بودش زین هوس

30 روز و شب بی او نیاسودی دمی مونس او بودش به روز و شب همی

31 تا شبش بنشاندی روز دراز راز می‌گفتی بدان مه چهره باز

32 چون شب تاریک گشتی آشکار شاه را نه خواب بودی نه قرار

33 وان پسر در خواب رفتی پیش شاه شاه می‌کردی به روی او نگاه

34 در فروغ و نور شمع دلستان جملهٔ شب خفته می‌بودی ستان

35 شه در آن مه روی می‌نگریستی هر شبی صد گونه خون بگریستی

36 گاه گل بر روی او افشاندی گاه گرد از موی او افشاندی

37 گه ز درد عشق، چون باران ز میغ بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ

38 گاه با آن ماه جشنی ساختی گاه بر رویش قدح پرداختی

39 یک نفس از پیش خود نگذاشتش تا که بودی لازم خود داشتش

40 کی توانست آن پسر دایم نشست لیک بود از بیم خسرو پای بست

41 گر برفتی یک دم از پیرامنش شه ز غیرت سرفکندی از تنش

42 خواستی هم مادر او هم پدر تا دمی بینند روی آن پسر

43 لیکشان زهره نبود از بیم شاه تا برین قصه برآمد دیرگاه

44 بود در همسایگی شهریار دختری خورشید رخ همچون نگار

45 آن پسر شد عاشق دیدار او همچو آتش گرم شد در کار او

46 کی شبی با او نشستی سازکرد مجلسی چون روی خویش آغازکرد

47 از نهان بی‌شاه با او درنشست بود آن شب از قضا آن شاه مست

48 نیم شب چون نیم مستی پادشاه دشنه‌ای در کف، بجست از خوابگاه

49 آن پسر را جست ، هیچش می‌نیافت عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت

50 دختری با آن پسر بنشسته دید هر دو را در هم دلی پیوسته دید

51 چون بدید آن حال شاه نامور آتش غیرت فتادش در جگر

52 مست و عشق و آنگهی سلطان سری چون بود معشوق او با دیگری

53 شاه با خود گفت بر چون من شهی چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی

54 آنچ من کردم بجای تو بسی هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی

55 در مکافات من آخر این کنی رو بکن، الحق که شیرین می‌کنی

56 هم کلید گنجها در دست تو هم سر افرازان عالم پست تو

57 هم مرا هم راز و هم همدم مدام هم مرا هم درد و هم محرم مدام

58 در نشینی با گدایی در نهان از تو پردازم همین ساعت مکان

59 این بگفت و امر کرد آن شهریار تا ببستند آن پسر را استوار

60 سیم خام او میان خاک راه کرد همچون نیل خام از چوب شاه

61 بعد از آن شد گفت تا دارش زدند در میان صفهٔ بارش زدند

62 گفت اول پوست از وی درکشید سرنگون آنگه به دارش برکشید

63 تا کسی کو گشت اهل پادشاه تا هم آخر او به کس نکند نگاه

64 در ربودند آن پسر را زار و خوار تا در آویزند سر مستش ز دار

65 شد وزیر آگاه از حال پسر خاک بر سر گفت ای جان پدر

66 این چه خذلان بود کامد در رهت چه قضا بود این که دشمن شد شهت

67 بود آنجا دو غلام پادشاه عزم کرده تا کنند او را تباه

68 آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ هر یکی را داد دری شب چراغ

69 گفت امشب هست مست این پادشاه وین پسر را نیست چندینی گناه

70 چون شود هشیار شاه نامدار هم پشیمان گردد وهم بی‌قرار

71 هرک او را کشته باشد بی‌شکی شاه از صد زنده نگذارد یکی

72 آن غلامان جمله گفتند این نفس گر بیاید شه نبیند هیچ کس

73 درزمان از ما بریزد جوی خون پس کند بردار ما را سرنگون

74 خونیی آورد از زندان وزیر بازکردش پوست از تن همچوسیر

75 سرنگوسارش زدار آونگ کرد خاک از خونش گل گل رنگ کرد

76 وآن پسر را کرد درپرده نهان تا چه زاید از پس پرده جهان

77 شاه چون هشیار شد روزی دگر همچنان می‌سوخت از خشمش جگر

78 آن غلامانرا بخواند آن پادشا گفت با آن سگ چه کردید از جفا

79 جمله گفتندش که کردیم استوار درمیان صفه بارش بدار

80 پوستش کردیم سرتاسر برون بر سردارست اکنون سرنگون

81 شاه چون بشنود آن پاسخ تمام شاد گشت از پاسخ آن دو غلام

82 هر یکی را داد فاخر خلعتی یافت هریک منصبی ورفعتی

83 شاه گفتا همچنان تا دیرگاه خوار بگذارید بردارش تباه

84 تا زکار این پلید نابکار عبرتی گیرند خلق روزگار

85 چون شنود این قصه خلق شهر او جمله را دل درد کرد از بهر او

86 درنظاره آمدند آنجا بسی باز می‌نشناختندش هر کسی

87 گوشتی دیدند خلقان غرق خون پوست از وی درکشیده سرنگون

88 آن که و مه هرک دیدش آن چنان همچو باران خون گرستی در نهان

89 روز تا شب ماتم آن ماه بود شهر پردرد و دریغ و آه بود

90 بعد روزی چند، بی دلدار خویش شه پشیمان گشت از کردار خویش

91 خشم او کم گشت، عشقش زور کرد عشق شاه شیردل را مور کرد

92 پادشاهی با چنان یوسف وشی روز و شب بنشسته در خلوت خوشی

93 بوده دایم از شراب وصل مست در خمار وصل چون داند نشست

94 عاقبت طاقت نماندش یک نفس کار او پیوسته زاری بود و بس

95 جان او می‌سوخت از درد فراق گشت بی صبر و قرار از اشتیاق

96 در پشیمانی فروشد پادشاه دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه

97 جامه نیلی کرد و در برخود ببست در میان خون و خاکستر نشست

98 نه طعامی خورد از آن پس نه شراب در رمید از چشم خون افشانش خواب

99 چون در آمد شب، برون شد شهریار کرد از اغیار خالی زیر دار

100 رفت تنها زیر دار آن پسر یاد می‌آورد کار آن پسر

101 چون ز یک یک کار او یاد آمدیش ازبن هر موی فریاد آمدیش

102 بر دل او درد بی اندازه شد هر زمانش ماتم نو تازه شد

103 بر سر آن کشته می‌نالید زار خون او در روی می‌مالید زار

104 خویش را در خاک می‌افکند او پشت دست از دست برمی کند او

105 گر شمار اشک او کردی کسی بیشتر بودی زصد باران بسی

106 جملهٔ شب بود تنها تا بروز همچو شمعی در میان اشک و سوز

107 چون نسیم صبح گشتی آشکار با وثاق خویش رفتی شهریار

108 درمیان خاک وخاکستر شدی درمصیبت هر زمان با سرشدی

109 چون برآمد چل شبان روزتمام همچو مویی شد شه عالی مقام

110 در فرو بست وبزیر دار او گشت درتیمار او بیمار او

111 کس نداشت آن زهره درچل روزوشب تا گشاید درسخن با شاه لب

112 از پس چل شب نه نان خورد و نه آب آن پسر را دید یک ساعت بخواب

113 روی همچون ماه اودراشک غرق ازقدم در خون نشسته تا بفرق

114 شاه گفتش ای لطیف جان فزای ازچه غرق خون شدی سرتابپای

115 گفت در خون ز آشنایی توم وین چنین از بی وفایی توم

116 بازکردی پوست از من بی گناه این وفاداری بود ای پادشاه

117 یار با یارخود آخر این کند کافرم گر هیچ کافر این کند

118 من چه کردم تا تو بردارم کنی سربری وسرنگوسارم کنی

119 روی اکنون می‌بگردانم ز تو تا قیامت داد بستانم ز تو

120 چون شود دیوان دادارآشکار داد من بستاند از تو کردگار

121 شاه چون بشنود از آن مه این جواب درزمان درجست دل پر خون زخواب

122 شور غالب گشت برجان ودلش هرزمانی سخت‌تر شدمشکلش

123 گشت بس دیوانه وازدست شد ضعف درپیوست وغم پیوست شد

124 خانهٔ دیوانگی دربازکرد نوحهٔ بس زار زار آغاز کرد

125 گفت ای جان ودلم، بی حاصلم چون شود از تشویر تو جان ودلم

126 ای بسی سر گشتهٔ من آمده پس بزاری کشتهٔ من آمده

127 همچو من گوهر شکست خود که کرد اینچ من کردم بدست خود که کرد

128 می‌سزد گر من به خون آغشته‌ام تا چرا معشوق خود را کشته‌ام

129 درنگر آخر کجایی ای پسر خط مکش در آشنایی ای پسر

130 تو مکن بد گرچه من بد کرده‌ام زانک این بد جمله با خود کرده‌ام

131 من چنین حیران و غمناک از توم خاک بر سر بر سر خاک از توام

132 از کجا جویم ترا ای جان من رحمتی کن بر دل حیران من

133 گر جفا دیدی تو از من بی وفا تو وفاداری، مکن با من جفا

134 از تنت گر ریختم خون بی‌خبر خون جانم چند ریزی ای پسر

135 مست بودم کین خطا بر من برفت خود چه بود این کز قضا بر من برفت

136 گر تو پیش از من برفتی ناگهان بی تو من کی زنده مانم در جهان

137 بی تو چون یکدم سر خویشم نماند زندگانی یک دو دم بیشم نماند

138 جان به لب آورد بی تو شهریار تا کند در خون بهای تو نثار

139 می‌نترسم من ز مرگ خویشتن لیک ترسم از جفای خویش من

140 گر شود جاوید جانم عذر خواه هم نیارد خواست عذر این گناه

141 کاشکی حلقم ببریدی به تیغ وز دلم گم گشتی این درد و دریغ

142 خالقا جانم درین حیرت بسوخت پای تا فرق من از حسرت بسوخت

143 من ندارم طاقت و تاب فراق چند سوزد جان من در اشتیاق

144 جان من بستان به فضل ای دادگر زانک من طاقت نمی‌دارم دگر

145 همچنین می‌گفت تا خاموش شد در میان خامشی بیهوش شد

146 عاقبت پیک عنایت در رسید شکر ما بعد شکایت در رسید

147 چون ز حد بگذشت درد پادشاه بود پنهان آن وزیر آن جایگاه

148 شد بیاراست آن پسر را در نهان پس فرستادش بر شاه جهان

149 آمد از پرده برون چون مه ز میغ پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ

150 در زمین افتاد پیش شهریار همچو باران اشک می‌بارید زار

151 چون بدید آن ماه را شاه جهان می‌ندانم تا چه گویم این زمان

152 شاه در خاک و پسر در خون فتاد کس چه داند کین عجایب چون فتاد

153 هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست در چو در قعرست هم ناسفتنیست

154 شاه چون یافت از فراق او خلاص هر دو خوش رفتند در ایوان خاص

155 بعد ازین کس واقف اسرار نیست زانک اینجا موضع اغیار نیست

156 آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود کور دید آن حال، گوش کر شنود

157 من کیم آنرا که شرح آن دهم ور دهم آن شرح خط برجان دهم

158 نارسیده چون دهم آن شرح من تن زنم چون مانده‌ام در طرح من

159 گر اجازت باشد از پیشان مرا زود فرمایند شرح آن مرا

160 چون سر یک موی نیست این جایگاه جز خموشی روی نیست این جایگاه

161 نیست ممکن آنک یابد یک زمان جز خموشی گوهری تیغ زفان

162 گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست عاشق خاموشی خویش آمدست

163 این زمان باری سخن کردم تمام کار باید، چند گویم، والسلام

عکس نوشته
کامنت
comment