شاه روزی به اتفاق شکار از جامی هفت اورنگ 42

شاه روزی به اتفاق شکار

1 شاه روزی به اتفاق شکار خیمه بر بیشه زد ز شهر و دیار

2 زانکه جز در شکار نتوان کرد ورزش کارزار و جنگ و نبرد

3 کار ارباب ملک بازی نیست بازی آیین سرفرازی نیست

4 شغل اهل خرد نه لهو بود ور بود سهل بلکه سهو بود

5 شرزه شیری ز بیشه غره کشید که یلان را ز بیم زهره درید

6 آمد و بر کنار بیشه نشست بر همه رهگذار بیشه ببست

7 شاه گفتا که وقت شد بی شک که زنم آن دو نقد را به محک

8 سیم و زر تا نیوفتد به گداز سره از قلب کی شود ممتاز

9 هر دو را پیش خواند و پیش نشاند سخن شیر پیش ایشان راند

10 گفت خیزید و سازکار کنید با وی آهنگ کارزار کنید

عکس نوشته
کامنت
comment