1 هم بیخوشی خمر توان برد بسر هم بیطرب ز مر توان برد بسر
2 خوشباش گرت حال بد است ار نیکست هم عاقبت الامر توان برد بسر
1 با شاه بین چه مرحمتست این که حق نمود دنیاش داده بود کنون دین بر آن فزود
2 دادش کلیم وار ز بیدای شک خلاص نور یقین ز وادی ایمن بمن نمود
1 منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
2 تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
1 خبری سوی نگارم بخراسان که برد قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد
2 بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز خبر سوخته کوره کنعان که برد