شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش از جامی غزل 492

شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش

1 شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش سوی چو من گدایی مشکل فتد نگاهش

2 من کیستم که خواهم پهلوی او نشینم این بس مرا که بینم از دور گاه گاهش

3 فرسوده قالب من همواره خاک بادا بر هر زمین که باشد آمد شد سپاهش

4 هر کس به مهر آن خط میرد رسد به محشر صد گونه سرخرویی از نامه سیاهش

5 در گلستان خوبی برگ وفا مجویید کز خون بی گناهان پرورده شد گیاهش

6 من داد خود چه خواهم زان مه که نیست هرگز چون پادشاه ظالم پروای دادخواهش

7 جامی ز کوی هستی بربست رخت گویی کز هیچ سو نیاید دیگر فغان و آهش

عکس نوشته
کامنت
comment