1 شوخی که تمام پای بستم او را بی منت جام و باده مستم او را
2 گفتا مپرستید بغیر از من کس جز او نه کسی تا که پرستم او را
1 مرا در دل غم جانانهای هست درون کعبهام بتخانهای هست
2 ز لب مهر خموشی بر ندارم که در زنجیر من دیوانهای هست
1 نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است
2 یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است