-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جزیری پر از بیشها بود و غیش به بالا و پهنا دو صد میل بیش
2 فروان درو شهر و بی مر سپاه یکی شاه با فرّ و با دستگاه
3 چو آن شه ز مهراج وز پهلوان خبر یافت، شد شاد و روشن روان
4 ز نزل وعلف هر چه بایست ساز بفرمود و، شد با سپه پیشباز
5 یکی هفته شان داشت مهمان خویش کمر بسته روز وشب استاده پیش
6 به هر بزم چندان گهر برفرشاند که مهراج و گرشاسب خیره بماند
7 ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج کز آن ماند دریا وکشتی به رنج
8 ز کافور وز عنبر وعود تر ز دینار و یاقوت و دُرّ و گهر
9 ز بیجاده تاج و، ز پیروزه تخت ز زربفت فرش و ، مرجان درخت
10 ز ترگ و ز شمشیر وز درع نیز همیدون طرایف ز هر گونه چیز
11 دگر داد چندان به ایرانیان که گفتن به صد سال نتوانی آن
12 وز آنجای خرّم دل و راهجوی به سوی جزیری نهادند روی