1 آن بت که حدیث دلبری قصه اوست مه در غم کاس از غم و از غصه اوست
2 آورد و نهاد بیضه ئی چندم پیش دل گفت سپیده را که اینحصه اوست
1 اگر تو جلوه دهی قامت چو طوبی را ز خلد باز ندانند دار دنیی را
2 گهی که سلسله زلف را بجنبانی جنون شود متمنی عقول اولی را
1 این سعادت بین که باز اندر زمان آمد پدید وین کرامت بین که ناگه در جهان آمد پدید
2 شد فروزان از سپهر سروری ماه دگر وین جهان پیر را بخت جوان آمد پدید
1 صبا بهر شکن از زلف او که تاب دهد شکست عنبر سارا و مشک ناب دهد
2 نگار من چو بعزم صبوح برخیزد زمانه چهره بمهر سپهر تاب دهد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به